آرزوی انسان
انسان تنها نشسته بود با غم و اندوهی فراوان همه حیوانات دور او جمع شدند و گفتند:
ما دوست نداریم تو را غمگین ببینیم. هر آرزویی داری بگو تا برآورده کنیم ...
انسان گفت: به من قدرت بینایی عمیق بدهید.
کرکس گفت: بینایی من مال تو.
انسان گفت: می خواهم نیرومند شوم.
پلنگ گفت: مانند من نیرومند خواهی شد.
انسان گفت: می خواهم اسرار زمین را بدانم.
مار گفت: نشانت خواهم داد.
بعد همه حیوانات رفتند و وقتی انسان همه این هدایا را گرفت رفت.
و آنگاه جغد به بقیه حیوانات گفت:
انسان دیگر خیلی چیزها می داند و قادر است کارهای زیادی بکند و
ناگهان من خیلی ترسیدم.
گوزن گفت: انسان به هرچه میخواست رسید، آیا دیگر غمگین نخواهد
بود؟
جغد گفت: حفره ای در درون انسان دیدم، اشتیاق و حرصی شگرف که کسی قادر به پر کردن آن نیست، همان چیزی که او را غمگین خواهد ساخت.
حرص او بیشتر و بیشتر خواهد شد، تا روزی که دنیا خواهد گفت:
من دیگر چیزی ندارم که به تو ببخشم همه چیز تمام شده است...
آپاکالیپتو
دیدگاهی برای این نوشته ثبت نشده است.