ازدواج مجدد
مردي ازدواج مجدد مي كنه و وقتي زن متوجه مي شه، به روي خودش نمياره و خودش رو به بي اطلاعي ميزنه!!!
شرايط زندگي روز به روز بهتر مي شه و ١٦ سال به خوبي و خوشي زندگي مي كنند!!
مرد مي ميره و بعد از مراسم، خانواده مرد تو خونه جمع مي شن و مي خوان موضوع ازدواج مجدد مرحوم رو به خانم بگن!
زن هم خيلي عادي و بي خيال، بهشون نگاه مي كنه!
بالاخره، پدر شوهرش مياد ميگه: دخترم مي خوام موضوع مهمي رو باهات در ميون بگذارم! فقط ازت خواهش مي كنم منطقي باش و شرايط رو از اين كه هست سخت تر نكن!!
زن مي پرسه: مي خواي درمورد ازدواج دوم شوهرم صحبت كني؟
همه با تعجب ميگن: "مگه تو مي دونستي؟!!"
زن ميگه: از همون ابتدا فهميدم! ولي به روي خودم نياوردم.
چون اگه اون روز دعوا راه مينداختم .....
شبهامون رو تقسيم مي كرد..
خرجي خونه رو تقسيم مي كرد..
تا ازم ناراحت مي شد مي رفت پيش اون يكي!!
من هم خودم رو به بي اطلاعي زدم!
و درنتيجه: هرشب كنارم بود از اين مي ترسيد كه متوجه بشم، پس خرجي خونه بيشتر شد!! و مرتب برام هديه مي خريد. هميشه دنبال راضي كردنم بود و مي ترسيد پيش من لو بره!! اصلا بهترين سالهاي زندگی مون، همونهايي بود كه اون ازدواج مجدد كرده بود و من مثل ملكه زندگي مي كردم و شوهرم مثل مرگ ازم مي ترسيد. از اين بهتر چي بخوام؟!
ميگن شيطون كتاباشو جمع كرده، رفته پيشش براي يك دوره آموزش فشرده ....
تنها پناهم خدا : خوش به حالش.... همسر من که تا کوچکترین مشکل میشه جلو پدر و مادر و بچه هاش، میگه تو خراب بودی و فراری، من تو را نجات دادم و جمع کردم!،،، جلو همه میگه گولم زدی و بچه دار شدی!!! اما به خاطر بچه هام و اینکه قدرتی ندارم و در مقابل حرف زورش بی پناه هستم..... حرف اول به دوم کتک کاری و زدن و شکوندن،،!! اما منم خدایی دارم نه؟؟؟