اسکندر و سرباز
اسکندرسربازی دید که بر اسبی لاغر و اعرج سوار است.
سرزنشش نمود و گفت: شرم نداری با این اسب به معرکه آمده ای؟
سرباز خندید ...
اسکندر تعجب نمود و گفت: من به تو عتاب می کنم و تو می خندی؟!
سرباز گفت: تعجب از پادشاه است ...
اسکندر پرسید: چرا؟
سرباز گفت: من بر اسبی سوارم که هرگز نمی توانم با آن از جنگ بگریزم، اما تو بر اسبی سواری که با آن فرار برایت میسر است.
اسکندر از این جواب خجالت کشید و به سرباز انعام داد.
دیدگاهی برای این نوشته ثبت نشده است.