امتحان ریاضی
پرونده اش را زیر بغلش گذاشتند و بیرونش کردند!
ناظم با رنگ قرمز و چهره برافروخته فریاد کشید:
بهت گفته باشم، تو هیچی نمی شی، هیچی!
مجتبی نگاهی به همکلاسی هایش انداخت،
آب دهانش را قورت داد...
خواست چیزی بگوید اما، سرش را پایین انداخت و رفت.
برگۀ مجتبی، دست به دست بین معلم ها می گشت.
اشک و خنده دبیران در هم آمیخته بود...
امتحان ریاضی ثلث اول:
سوال: یک مثال برای مجموعه تهی نام ببرید.
جواب: مجموعه آدم های خوشبخت فامیل ما.
سوال: عضو خنثی در جمع کدام است؟
جواب: حاج محمود آقا، شوهر خاله ریحانه که بود و نبودش در جمع خانواده هیج تاثیری ندارد و گره ای از کار هیچ کس باز نمی کند.
سوال: خاصیت تعدی در رابطه ها چیست؟
جواب: رابطه ای است که موجب پینه دست پدرم، بیماری لاعلاج مادرم و گرسنگی همیشگی ماست.
معلم ریاضی اشکش را پاک کرد و ادامه داد:
سوال: نامساوی را تعریف کنید.
جواب: نامساوی یعنی، یعنی، رابطه ما با آنها، از مابهتران؛
اصلا نامساوی که تعریف و تمجید ندارد، الهی که نباشد.
سوال: خاصیت بخش پذیری چیست؟
جواب: همان خاصیت پول داری است آقا، که اگر داشته باشی در بخش بیمارستان پذیرش می شوی و گرنه مثل خاله سارا بعد از جواب کردن بیمارستان تو راه خانه فوت می کنی.
سوال : کوتاه ترین فاصله بین دو نقطه چه خطی است؟
جواب: خط فقر، که تولد لیلا، خواهرم را، سریعا به مرگش متصل کرد.
برگه در این نقطه کمی خیس بود و غیر خوانا، که شاید اثر قطره اشک مجتبی بود.
معلم ریاضی، ادامه نداد برگه را تا کرد، بوسید و در جیبش گذاشت.
مجتبی دم در حیاط مدرسه رسیده بود،
برگشت با صدای لرزانش فریاد زد:
آقا اجازه؟ گفتید هیچی نمی شیم؟ هیچی؟
بعد عقب عقب رفت، در حیاط را بوسید...
و پشت در گم شد...
محمد امین : اشکم درومد