اول رییس
یه روز مسؤول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند. یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و غول چراغ ظاهر می شه.
غول میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم…
منشی می پره جلو و میگه: اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم … پوووف! منشی ناپدید می شه…
بعد مسؤول فروش می پره جلو و میگه: « حالا من ، حالا من! … من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی داشته باشم و یه منبع بی انتهای نوشیدنی خنك داشته باشم و تمام عمرم حال کنم »… پوووف! مسؤول فروش هم ناپدید می شه…
بعد غول به مدیر میگه: حالا نوبت توئه…
مدیر میگه: من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن!
نتیجه اخلاقی!
این که همیشه اجازه بده اول رئیست صحبت کنه !
M : چرا رییس شون اینقدر مریض بود
سرباز مجازی : این شکلی آرزو هاشونم برآورده نمی شه برمیگردن
پانته ا : جالب بود اما نتیجه اخلاقی زیاد جالب نبود
Sh : وااای خدایا عالی بوووود
کتاب خوان : خوب بود.
م : ممنون داستان جالبی بود.
... : بدبختا
محمد : سلام
داستان قشنگی بود و جنبه طنز داشت
م : خیلی ممنون جالب و خنده دار بود
علیرضا : واای مردم از خنده
رضوان : مسئول فروش مگه نگفت تا آخر عمر؟ چجور بعد ناهار برگرده؟ جوری میشه که ته عمرش باشه و بمیره بعد ناهار که هم اون هم رئیس به آرزوشون رسیده باشن
X : گفته تا اخر عمر حال کنم نه اونجا بمونم