بادکنک فروش
در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد.
سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.
پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود! تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت؟
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت:
پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد.
دوست عزیز من، زندگی هم همین طور است و چیزی که باعث رشد آدمها می شود رنگ و ظاهر آنها نیست. مهم درون آدم هاست که تعیین کننده مرتبه و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم می شود.
امیر عشق مامان ❤️ : الان پسرم داره به بادکنکش نگاه میکنه وداستان نش رو گوش میده خوبه برا وقتایی که بچه بادکنک داره این داستان رو بشنوه
امیرعباس : عالیه جالب بود
نا آشنا : و هیف که دنیایمان پر از تبعیض و نژاد پرستی است اما صد شکر که هنوز انسان هایی هستند که با وجود این شرایط و تفاوت با دیگران میدرخشند
هانا رضایی : باحال بود
حجت بهروزی : خیلی خوبه ممنون
رضا : خوب بود کاشکی نام نویسنده داشت
علیرضا کلاته : هایپر کلابز نویسنده این داستان هستند
نرجس : عالیه
هیچ : بَه بَه با این داستان هاز عرفانی واخلاقی! واقعاعالی بود
ی روانی : زندگی منظره همین اتفاق های زیبایی است که در درون انسان رخ می دهد
مهیار : نام نوسنده این داستان چه شخصی است
فریبا هراتی : این داستانها بدون ذکر نام نویسنده در جاهای مختلفی در اینترنت پیدا می شوند و بنده اینها را گردآوری کرده ام چون مطالبشان زیبا بود. اگر نویسنده مشخص بود، از ذکر نامش دریغ نمی کردم.