بهترین هدیه
مادر بزرگم این چند سال آخر عمرش را در خانه ما زندگی می کرد. مخصوصا که می دانست پدر و مادرم تا شب سر کارند و من تنها هستم.
در حقیقت او بود که مرا بزرگ و به همین خاطر همه می دانستند که مادرجون مرا بیشتر از بقیه نوه هایش دوست دارد.
همیشه در روز تولدم بهترین هدیه را مادرجون به من می داد، اما ...
اما امسال در روز تولدم دیگر مادر جون نبود تا بهترین کادو را به من بدهد. او سه ماه قبل رفته بود پیش خدا! به همین خاطر ظهر روز تولدم از بس در غصه نبودن مادرجون اشک ریختم، همانجا وسط اتاق خوابم برد.
اما او آمد... مثل همه روزهای تولد دوباره به دیدنم آمد و باز هم بهترن هدیه را به من داد. موقعی که در خواب صورتم را بوسد و گفت: «بلند شو پسرم که الان نمازت قضا میشه».
از خواب که بیدار شدم فقط آنقدر به غروب خورشید مانده بود که بتوانم نمازم را بخوانم.
نویسنده: سید پدرام مصفا
فاطمه علی عباسی : سلام خیلی دوست داشتم عالی بود
رها : عالی بود مرسی دستتان درد نکنه ولی کوتاه بود
ترنج : عالی بود این داستانی که نویسنده نوشته شباهت هایی به زندگی من داشت از نویسنده ممنونم ولی اگه ادامه میداد بهتر بود
ن : جالب بود
ریحانه : عالیییییی
یسنا نظر پور : عالـــی بود ولـــی نویسنده اگر ادامه ای میگذاشت فــوق العاده زیــبــا بــود
الناز : خیلی عالی بود ولی حیف که کم بود
ماهی : من نمیدونم این داستان واقعیه یا نه
ولی مشابه واقعیشو سراغ دارم که برای شهید ابراهیم هادی اتفاق افتاده بوده و در کتاب سلام بر ابراهیم ماجراش اومده
وقتی پدر ابراهیم فوت می کنه ، ابراهیمم میگه من با خدا قهرم و تصمیم می گیره اون شب نماز نخونه و بخوابه ، اما وقتی خوابش می بره خواب باباشو میبینه که ازش عصبانیه ، ابراهیمم از خواب بیدار میشه و میره نمازشو میخونه
عباس : مامان بزرگا خیییلی خوبن
من دوتاشم از دست دادم
اولا قدر نتونستم الان دلم بدددجور تنگ هردوشونه
م : منم هر دو تا مادربزرگم رو از دست دادم.
ستاره قاسمی : منم همین طور
صبا : عالی بود