جوان ثروتمند و عارف
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم.
عارف گفت: دیگر دیگران را نمی بینی.
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند: شیشه.
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی.
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن:
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند.
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشمهایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری…
:) : چقد باحال خوبود و کوتا
سمانه : عارفه صددرصد خودش پولدار بوده
لیلا : مرسی
برام چالب بود و در ذهنم ماندگار شد.
...... : عالی مثل بقیه ی داستان هاتون با تشکراز شما
عرشیا : اسم نویسنده اش را نمیدونم وای عالیی هست این داستان
الهام : بی منطق بود
تا زمانی من دستم به جیبم برسه و اوضاع خودم مرتب باشه
میتونم به بقیه کمک کنم
در غیر اینصورت خود منم هم باید چشم به بقیه باشه
مهدی : دقیقا
Sh.n.n : چه جالب این دقیقا حقیقت زندگیه
sina : ببخشید نویسنده رو هم معرفی کنید.
فریبا هراتی : بنده اطلاع ندارم که چه کسی این داستان را نوشته . چنانکه شما مطلع بودید تشکر می کنم که به سایت هم معرفی شان کنید.