خر مفت و زن زور!!
يك زن و مردي با يك بار گندم كه بار خرشان بود و زن نیز سوار بر حر بود و مرد پياده، داشتند رو به آسياب مي رفتند. سر راه برخوردند به يك مرد كوري.
زن تا مرد كور را ديد به شوهرش گفت: «اي مرد! بيا و اين مرد كور را سوار خر بكن تا به آبادي برسيم، اينجا توي بيابون كسي نيست دستش را بگيره، خدا را خوش نمياد، سرگردون مي شه».
مرد از حرف زنش اوقاتش تلخ شد و گفت: «اي زن! دست وردار از اين كارهات، بيا بريم».
اما زن كه دلش به حال او سوخته بود باز التماس كرد كه: «نه والله! گناه داره به او رحم كن.»
خلاصه مرد قبول كرد و كور را بغل كرد و گذاشت روي خر، پشت زنش. بعد از چند قدمي كه رفتند، مرد كور دستي به كمر زن كشيد و گفت: «ببينم پيرهنت چه رنگه؟»
زن گفت: رنگ پيرهنم گل گليه و سرخ رنگه».
بعد مرد كور دستش را روي پاهاي زن كشيد و گفت: «تنبونت چه رنگه؟»
زن گفت: «سياهه».
بعد دستش را روي شكم او كشيد و گفت: «انگار آبستن هستي؟»
زن گفت: «بله شش ماهه ام».
ديگر حرفي نزدند تا نزديك آسياب رسيدند.
شوهر زن به مرد كور گفت: «باباجون ديگه پياده شو تا ما هم بريم گندمهامونو آرد كنيم».
اما مرد كور با اوقات تلخي گفت: «چرا پياده بشم؟» و زن بيچاره را محكم گرفت و داد و فرياد سر داد كه: «اي مردم! اين مرد غريبه مي خواد زنم و بارم و خرم را از من بگيره!! به دادم برسين، به من كمك كنين!»
مردم دور آنها جمع شدند و گفتند: «چه روزگاري شده!! مرد گردن كلفت مي خواد اين كور عاجز و بدبخت را گول بزنه!»
بعد به مرد كور گفتند: «اگر اين زن، زنت هست پس بگو پيرهنش چه رنگه؟»
او گفت: «گل گليه»
بعد بي اينكه كسي از او چيزي بپرسد فرياد زد: «بابا تنبونش هم سياه، شش ماهه هم آبستنه!»
مردم گفتند «بيچاره راس ميگه!!»
بعد آنها را بردند پيش داروغه.
داروغه حكم كرد آن سه نفر را توي سه تا اطاق كردند و در اطاقها را بستند.
بعد به يك نفر گفت: «برو پشت در اطاقها گوش بده ببين چي ميگن اما مواظب باش آنها نفهمند.»
مامور داروغه، اول به پشت در اطاقي كه زنك توي آن بود رفت و گوش داد. ديد كه زن بيچاره خودش را مي زند و گريه مي كند و مي گويد: «ديدي چه بلايي به سر خودم آوردم، همه اش تقصير خودم بود.
شوهر بيچاره ام هرچي گفت ول كن، بيا بريم من گوش نكردم حالا اين هم نتيجه اش، خدايا نمي دونم چه بسرم مياد؟ بميرم براي بچه هاي بي مادر!»
مامور داروغه از آنجا رفت پشت در اطاقي كه شوهر زن در آن بود. ديد مرد بيچاره دارد آه و ناله مي كند و مي گويد: «ديدي اين زن ناقص عقل چه بلايي به سرم آورد! اين كور لعنتي با دروغ و دغل داره صاحب زن و بچه و زندگيم مي شه!»
مامور، بعد رفت پشت در اطاقي كه مرد كور توش بود، ديد كه كور دارد مي زند و مي رقصد و خوشحال و خندان است و يك ريز مي گويد: «خدا داده ولي كور! ـ خر مفت و زن زور».
مامور داروغه كه حرف هر سه نفر را شنيد رفت پيش داروغه و گفت: «جناب داروغه بيا و ببين كه اين مرد كور مكار چه خوشحالي مي كنه و چه سر و صدايي راه انداخته!»
داروغه يواشكي رفت پشت در اطاق و ديد يارو دارد مي خواند: «خدا داده ولي كور! ـ خر مفت و زن زور»
يقين كرد كه اين مرد در عوض نيكي و محبتي كه به او كرده اند نمك ناشناسي كرده.
فرمان داد آنها را بيرون آوردند و مرد كور نمك ناشناس را به اسب تور بستند و به بيابان سر دادند و به زن هم گفت: «تا تو باشي كه ديگه گول ظاهر را نخوري، اين تجربه را داشته باش و هميشه به حرف شوهرت گوش بده!!
دیدگاهی برای این نوشته ثبت نشده است.