یوتاب گلچینی از بهترین ها

دخترى با روح بزرگ

همسرم «نواز» با صداى بلند گفت: تا کى مى خواى سرتو، توى اون روزنامه فرو کنى؟ میشه بیاى و به دختر جُونت بگى غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کنارى انداختم و به سوى آنها رفتم.
تنها دخترم «آوا»، به نظر وحشت زده مى آمد. اشک در چشم هایش جمع شده بود. ظرفى پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا، دخترى زیبا و براى سن خود بسیار باهوش بود.
گلویم را صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم: عزیزم، چرا چند تا قاشق گُنده نمى خورى؟
آوا کمى نرمش نشان داد و با پشت دست، اشک هایش را پاک کرد و گفت: باشه بابا، مى خورم. نه فقط چند قاشق، هَمشو مى خورم؛ ولى شما باید... آوا کمى مکث کرد و گفت: بابا، اگه من تموم این شیربرنج رو بخورم، هر چى خواستم بهم مى دى؟
دست کوچک دخترم را که به طرف من دراز شده بود، گرفتم و گفتم: قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم! گفتم: آوا، عزیزم، نباید براى خریدن کامپیوتر یا یک چیز گرون قیمت اصرار کنى. بابا از این جور پول ها نداره. باشه عزیزم؟
گفت: نه بابا، من هیچ چیز گرون قیمتى نمى خوام.
و با حالتى دردناک، تمام شیربرنج را خورد. در سکوت از دست مادرم و همسرم عصبانى بودم که بچه را وادار به خوردن چیزى که دوست نداشت، کرده بودند.

وقتى غذایش تمام شد، آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج مى زد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت: من مى خوام سرمو تیغ بندازم! همین یکشنبه!! تقاضاى او همین بود.
همسرم جیغ بلند زد و گفت: وحشتناکه! غیرممکنه! نه، نه؛ و مادرم هم با صداى بلند گفت: فرهنگ ما با این برنامه هاى تلویزیونى داره کاملا نابود مى شه.
گفتم: آوا، عزیزم، چرا یه چیز دیگه نمى خواى؟! ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم. خواهش مى کنم عزیزم. چرا سعى نمى کنى احساس مارو بفهمى؟!

سعى کردم از او خواهش کنم. آوا گفت: بابا، دیدى که خوردن اون شیربرنج چقدر برام سخت بود. آوا اشک مى ریخت و دوباره ادامه داد: شما به من قول دادى تا هر چى مى خوام بهم بدى. حالا مى خواى بزنى زیر قولت.
حالا نوبت من بود تا خودم را نشان بدهم. گفتم: قبول! مَرده و قولش.
مادرم و همسرم با هم فریاد زدن که مگر دیوانه شدى؟؟؟!!
نه! اگر به قولى که می دیم عمل نکنیم، اون هیچ وقت یاد نمى گیره به حرف خودش احترام بذاره. آوا، آرزوى تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده، صورتى گرد و چشم هاى درشت، زیبایى بیشترى پیدا کرده بود.
صبح روز دوشنبه، آوا را به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موى تراشیده در میان بقیه شاگردها، تماشایى بود. آوا، به سوى من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستى تکان دادم و لبخند زدم.
در همین لحظه، پسرى از یک اتومبیل پیاده شد و با صداى بلند آوا را صدا کرد و گفت: آوا، صبر کن تا من بیام.
چیزى که باعث حیرت من شد، دیدن سر بدون موى آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه!

خانمى که از آن اتومبیل بیرون آمده بود، با دیدن من جلو آمد و بدون آنکه خودش را معرفى کند، گفت: دختر شما، آوا، واقعآ فوق العاده است. و در ادامه گفت: پسرى که داره با دختر شما میره، پسر منه. اون سرطان خون داره.
زن مکث کرد تا صداى هِق هِق خودش را خفه کند. در تمام ماه گذشته، «هریش» نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض شیمى درمانى، اون تمام موهاشو از دست داده. هریش نمى خواست به مدرسه برگرده؛ آخه مى ترسید که هم کلاسى هاش بدون اینکه قصدى داشته باشن، مسخره ش کنن.
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه هارو بده، اما حتى فکرشو هم نمى کردم که اون موهاى زیباشو فداى پسر من کنه.

آقا، شما و همسرتون از بنده هاى محبوب خداوند هستین که دخترى با چنین روح بزرگى دارین.
سرجام خشک شده بودم ... شروع کردم به گریه کردن ... فرشته کوچولوى من، تو به من درس عشق و از خودگذشتگى دادى.

برگرفته از جلد دوم کتاب: تــو، تــــویی؟
داستانهای کوتاه و شگفت انگیز- نشر ذهن آویز

2 دیدگاه

مبینا : خیلی قشنگ بود

پاسخ
لینک۲۳ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۰۰:۵۹:۰۶

م : داستان بسیار زیبایی بود ممنون

پاسخ
لینک۹ فروردین ۱۳۹۹ ساعت ۱۶:۰۵:۳۲