یوتاب گلچینی از بهترین ها

دست خدا

در یکی از شب‌های زمستان رفتگری را دیدم که مشغول جارو کردن خیابان بود و من پس از اینکه ماشین را پارک کردم، به دلم افتاد که پولی هم به او بدهم.
اول کمی دو دل بودم و تنبلی کردم، اما سرانجام پول را برداشتم و خیلی محترمانه و دوستانه به طرفش گرفتم، خیلی هم احساس خوب بودن می‌کردم و در عوالم فرشته‌ها سیر می‌کردم(!!)

اما دیدم که به سختی تلاش دارد دستکشش را که به دستش هم چسبیده بود، در بیاورد و بعد پول را بگیرد.
اصرار کردم که چرا با دستكش پول را نمی گیری گفت: «بی ادبی می‌شود، این دست خداست که به من پول می‌دهد».

2 دیدگاه

محمد : عالییییییییییییی

پاسخ
لینک۲ شهریور ۱۴۰۰ ساعت ۰۷:۵۱:۳۴

کایرا : سلام ممنون که این داستان را تهیه کردید من که این داستان را خیلی دوست داشتم

ازتون ممنون

پاسخ
لینک۱۴ بهمن ۱۳۹۹ ساعت ۱۸:۲۱:۲۳