عشق بقال
بقالی زنی را دوست می داشت. با کنیزک خاتون پیغام ها کرد که من چنینم و چنانم و عاشقم و می سوزم و آرام ندارم و بر من ستم ها می رود و دی چنان بودم و دوش بر من چنین گذشت.
کنیزک به خدمت خاتون آمد. گفت: بقال سلام می رساند و می گوید که بیا تا با تو چنان کنم!
گفت: به این سردی؟
گفت: او دراز گفت، اما مقصود این بود.
اصل مقصود است. باقی دردسر است!
دیدگاهی برای این نوشته ثبت نشده است.