فایده کتاب خواندن
میلیاردی فوت کرد و ورثه که برای پول های باد آورده کیسه دوخته بودند، به شادی و پایکوبی پرداختند ولی چه می شد کرد باید تا چهلم متوفی صبر می کردند و آنها صبر کردند چه صبر تلخی.
بعد از اینکه چهلم آن مرحوم هم گذشت به زیر و رو کردن خانه پرداختند. ولی دریغ از یک پاپاسی و یا حتی یک پول سیاه.
همه به همدیگر مشکوک بودند که آن دیگری پول را بلند کرده است و به گمانه زنی پرداختند. تا اینکه ناچار به دامن رمل و اسطرلاب پناه بردند تا گره از کار فروبسته آنها بگشاید و به آنها جای خم پر زر را نشان بدهد.
بعد از چهل روز چله نشینی و التماس به اجنه، روح آن میلیاردر مرحوم ظاهر شد و گفت: چی می خواهید؟ سریعاً بنالید که کار دارم.
همه یک صدا گفتند: پول. سریعاً جای پول ها را بگو.
میلیاردر قهقهه ای زد و گفت: پول ها جلوی چشمان شماست فقط باید نگاه کنید.
همه به اتاق های زیرو رو شده نگاه کردند. سوراخ و سمبه ای نمانده بود که نگشته باشند.
با کلافگی گفتند: پدر تو در این دنیا هم ما را بیش از حد سرکار گذاشتی بالاغیرتاً این دفعه بی خیال شو. الان جای مزاح و خوشمزگی نیست.
روح دوباره خندید و گفت: من ورثه ای به پخمگی شما ندیده بودم ولی باشد رازم را می گویم. چون به بانک ها اعتماد نداشتم همه پول هایم را تراول کردم و گذاشتم لای کتاب های داخل کتابخانه. کوفت جان کنید و بدانید که من یک عمر نخوردم تا این پول ها را شاهی شاهی گذاشتم کنار.
همه چنان به سرعت خارج شدند که یادشان رفت از روحی که در میان شعله های آتش و دود در حال ناپدید شدن بود خداحافظی کنند و هجوم بردند به داخل کتابخانه درندشت پدر میلیارد؛ جایی که حتی یک بار هم نگاهی به داخل آن نکرده بودند. آخر این کتاب های نمور و بید خورده به چه درد آنها می خورد؟
تازه یادشان افتاده بود که پدر ناقلا تراول ها را داخل کتاب ها جا داده است جایی که مطمئن بوده آنها سال ها لای آن کتاب ها را هم باز نمی کرده اند.
عجب حقه ای بوده این پدربزرگ میلیارد؛ بی خود نبوده است که آنهمه پول ها را شاهی به شاهی جمع کرده بوده است.
وقتی همه با اشتیاق درب کتابخانه را باز کردند تمام قفسه ها خالی بود دریغ از یک جلد کتاب!!
پسر بزرگ خانواده قبل از افتادن و زدن سکته ناقص: آخ قلبم، کو کتابها.
کتاب ها را بچه خرخوان همسایه بار وانت کرده و برده بود. همه آنها در آن لحظه فکر می کردند از شر کتاب های به دردن خور خلاص شده اند.
همه یک صدا داد زدند: وای قلبم، وای سرم، وای نفسم. و یکی یکی افتادند.
نتیجه گیری اخلاقی:
کتاب خواندن هم گاهی نان با خود می آورد، به شرطی که همسایه میلیاردر داشته باشی که پول هایش داخل کتاب ها جاسازی کرده باشد و ورثه کتاب خوان نداشته باشد!!
دیدگاهی برای این نوشته ثبت نشده است.