فیلسوف و پادشاه
فیلسوفی ستمدیده برای دادخواهی نزد پادشاهی رفت و هر چه التماس کرد، موثر نشد.
ناچار بر قدم های پادشاه افتاد و دادخواهی را تکرار نمود.
شاه خشنود شد و حاجت او را برآورده ساخت.
جمعی به ملامت فیلسوف لب گشودند و او را سرزنش کردند که از مانند تو حکیم و شخصیت بزرگی، این چنین کاری سزاوار نبود.
او در جواب گفت: شما نمی دانید که گوش پادشاه، در پایش بود؛ از این جهت، مرا چاره ای جز این نبود!
دیدگاهی برای این نوشته ثبت نشده است.