معامله با خدا
دیشب پشت چراغ قرمز خیابون میرداماد ایستاده بودم ...
توی اون سرمای استخوان سوز این روزهای تهرون لحظه شماری می کردم که زودتر چراغ سبز بشه و من به خونه برسم و خودم رو کنار آتیش شومینه گرم کنم ...!!!
داشتم همراه ثانیه شمار بالای چراغ ... شمارش می کردم ثانیه های باقی مانده را برای حرکت ...
130 .... 129 ... 128 ....
اونور چهارراه یهو چشم ام خورد به بانوی سالمندی که وایساده بود منتظر تاکسی ...
یه پیرزن با یک شال بافتنی گلدار و یک عینک ته استکانی خوشگل ...
از اون پیرزن هایی که هنوز به خودشون می رسند و رژ سرخ بر لبانشون می زنند ...!!!
از اون پیرزن هایی که آدم دوست داره ساعت ها بغلشون کنه و دورشون بگرده ...
انگار خیلی وقت بود که توی اون سرمای استخوان سوز منتظر ایستاده بود ...
دیدم رفت نشست روی جدول کنار خیابون و چونه اش رو گذاشت روی دستهاش که به عصایش تکیه کرده بود ...
نمی دونم چرا یهو یاد مادربزرگم که سالهاست دیگه کنارمون نیست افتادم ...!!!
رفتم جلو اش ایستادم .... پیاده شدم و گفتم مادر جان منت بر سر من بگذار تا من برسونمت ...
با اون چشمای مهربونش توی چشم هام زل زد و گفت: پیر شی پسرم من رو تا میدون محسنی می بری؟
گفتم : قدم روی چشم من می گذاری ...
دستهای نرم و لطیف اش رو که گرفتم تا سوارش کنم یاد دستهای بی بی ام افتادم که همیشه مثل ابریشم نرم بود ...
تا اومدم درب رو براش باز کنم و سوارش کنم گفت:
مادر جون عقب بشینم راحت ترم ... آخه پاهام درد می کنه ...
نشست .... انگار یهو درد و دلش باز شد ... گفت توی خونه سالمندان زندگی می کنم و اینجا هیشکی رو ندارم ... همه بچه هام امریکا هستند و من رو اینجا تنها گذاشتند ... فقط ماه به ماه هزینه پانسیونی رو که من رو اونجا گذاشتند می فرستند ...!!!!!!!!!!!!!
الان هم اومده بودم جواب آزمایش ام رو بگیرم ...
همینجور که داشت درد و دل می کرد، بین حرفهاش هم یه دعا برام می کرد ...
از اون دعا ها که بی بی برام می کرد ... یه حس وصف نشدنی بهم دست داده بود از اینکه این کار رو کردم و دارم می رسونمش ...!!!
القصه ... وقتی رسیدیم دم اون خونه سالمندانی که زندگی می کرد ... اومدم که پیاده اش کنم گفت:
-گوش ات رو بیار پسرم ...
وقتی سرم رو بردم جلو .... دستی به سرم کشید و گفت: یه کادو برات روی صندلی عقب گذاشتم ...!!!
وقتی من رفتم تو اون رو بردار ...!!!
وقتی از پله ها داشتم بالا می بردمش، دل تو دلم نبود تا جَلدی برگردم و ببینم برام چه تحفه ای گذاشته پیرزن ...!!!
دیدم روی صندلی عقب یه تیکه مقوا افتاده ...!!!
برش گردوندم ...
نمی تونم با رقص کلمات و جادوی قلم ام اون حسی رو که توی اون چند لحظه که داشتم، اون یک جمله ای که پیرزن روی جعبه پماد پا دردش برام نوشته بود رو براتون وصف کنم ...!!!
جمله کوتاه بود ... ولی یک دنیا حرف داشت برایم:
(الهی دست به سنگ بزنی .... جواهر بشه مادر)
نمی دونم چطور تا خونه روی ابرها پرواز کردم ...
ولی اینجای داستان شاید براتون غیر قابل باور باشه ...
امروز هنوز 24 ساعت از اون داستان دیشب من نگذشت بود که خبری به من دادند که 11 ماه بود منتظر شنیدن اش بودم ... !!!
خبر این بود: مشکلی که 11 ماه به هر دری زدم تا حل کنم با چنگ و دندان وا نشده بود .... حل شد ...!!!
وقتی این خبر رو امروز بهم دادند از فرط خوشحالی مثل بچه آهویی که تازه از مادر متولد شده و تاب ایستادن روی پاهایش را ندارد ... نتوانستم بایستم ..!!!
چقدر لذت داره معامله با خدا نه خلق خدا ... و از اون زیباتر چقدر توی این دنیا زود جواب خوبی رو می شه گرفت ...!!!
بهترین هدیه عمرم
و این تکه مقوای آن پیرزن که بهترین هدیه عمرم بود را تا ابد به جانانم می آویزم ...
بعضی ها؛ شبیه عطر بهارنارنجی هستند در کوچه پس کوچه های پیچ در پیچ دلت،
نفس میکشی...آنقدر عمیق ...
که عطر بودنشان را تا آخرین ثانیه ی عمرت؛ در ریه هات ذخیره کنی...
دیدگاهی برای این نوشته ثبت نشده است.