یوتاب گلچینی از بهترین ها

من که می دانم

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: باید از تو عکسبرداری شود تا ممكنه جایی از بدنت آسیب و شکستگی داشته باشد.

پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
پیرمرد گفت: زنم خانه ی سالمندان است. هر صبح آن جا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...

2 دیدگاه

نرگس : من عاشق این داستانم

پاسخ
لینک۲ اردیبهشت ۱۳۹۹ ساعت ۰۹:۳۲:۲۶

امیر مجد : وای خیلی عالی بود...
من که میدانم.
کاش یکی کنار آدم باشه همین شکلی باشه❤️

پاسخ
لینک۶ فروردین ۱۳۹۹ ساعت ۰۱:۴۴:۲۸