موتوری کیف قاپ
این کارها از او بر نمی آمد. یاد حرف مادرش افتاد كه می گفت: پسرم، لقمه حرام شگون ندارد. روزی را خدا می رساند.
زن از گارگاه بیرون آمد. پشت به خیابان چادر را روی سرش جمع و جور کرد.
موتوری کیف قاپ چرخی زد به زن نزدیک شد.
چند خیابان آن طرف تر، پسر کیف را از دوستش گرفت و چشمش به عکس داخل کیف افتاد.
اشک روی گونه هایش لغزید، عکس مادرش بود.
رها : عالی و غمناک بود