ناسپاس
خورشید غروب کرده بود.
مرد از فرط خستگی و سرما بی رمق روی زمین افتاد.
نیمه شب از شدت تشنگی در خواب نالید.
گل ساقه اش را خم کرد و قطره های شبنم را در دهان مرد غلتاند.
علف های سبز اطراف مرد رشد کردند تا گرمش کنند و خوررشید صبحگاهی آنقدر بر بدنش تابید تا گرمش کرد.
مرد غلتید تا بیدار شود. با این کار علفها را زیر بدنش له کرد و با دستش ساقه گل را شکست و چشمش که به خورشید افتاد گفت: «ای لعنت به این خورشید، باز هم امروز هوا گرم است».
نکته!
انسان ناسپاس از نعمت های خداوند، در مقابل نیکی های دیگران نیز ناسپاس باقی می ماند.
دیدگاهی برای این نوشته ثبت نشده است.