همسر پیدا کردنی نیست
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﭘﯿﺶ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮﯼ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺷﯿﮑﯽ، ﺳﺲ ﺳﺎﻻﺩ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﻧﺘﻮم ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻧﺴﺒﺘﺎ ﺑﺎﻻ ﮔﻔﺘﻢ" ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ "، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺧﻼﻗﺖ، ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺷﻮﻫﺮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯽ!!!
ﻭﺍﮐﻨﺶ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ، ﻏﺶ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﻓﮑﺮ!
ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺷﻤﺴﯽ ﺧﺎﻧﻢ، ﺗﻮﯼ ﺩﻭﺭﻩ ﯼ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﺩﻋﺎﯼ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ، ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ، ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ!!!
ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﯽ ﺍﻣﺮﻭﺯﯼ، ﻓﻮﻕ ﻟﯿﺴﺎﻧﺲ، ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﻭ ﺑﻮﺗﺎﮐﺲ ﮐﺮﺩﻩ ﺷﻨﯿﺪﻡ!
ﺯﻧﯽ ﮐﻪ "ﺟﺪﺍﯾﯽ ﻧﺎﺩﺭ ﺍﺯ ﺳﯿﻤﯿﻦ"ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ، ﻭ ﺑﻪ ﺳﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﺯﻧﺪﻩ ﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﺴﻠﻂ ﺍﺳﺖ!!! ﺍﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺗﺘﻮﯼ ﻫﺎﺷﻮﺭﯼ ﺍﺑﺮﻭﯾﺶﺧﺮﺍﺏ ﺷﻮﺩ، ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . . .
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ، ﻫﻤﺴﺮ "ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﯽ " ﻧﯿﺴﺖ، ﻋﺎﺑﺮﺑﺎﻧﮏ ﻧﯿﺴﺖ، ﺩﺭﺁﻭﺭﻧﺪﻩ ﯼ ﭼﺸﻢ ﺑﻘﯿﻪ ﻧﯿﺴﺖ، ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﺩﻥ ﺭﮊ ﻗﺮﻣﺰ ﻧﯿﺴﺖ، ﺭﺍﻩ ﻓﺮﺍﺭ ﺍﺯ "ﺳﺎﻋﺖ 8 ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺎﺵ ِ" ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ !!!
ﺷﻮﻫﺮ ﺩﻭﺳﺘﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺣﺴﯽ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﺩﻡ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻮﺟﻮﺩ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ!
ﭘﺲ ﺑﺤﺚ ﻧﮑﺮﺩﻡ! ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﻃﺮﺯ ﺗﻔﮑﺮﺵ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ.
ﻓﻘﻂ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻨﻢ ... ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ.
ﺩﻭﺳﺘﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺭﺍ ﺗﺎ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﯼ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﮐﻔﺶ ﻭ ﺧﺎﺭﺍﻧﺪﻥ ﮐﻒ ﭘﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ!
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺍﮐﺜﺮ ﺟﻤﻊ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺷﻮﻫﺮ ﺍﺳﺖ، ﻣﺘﺎﻫﻞ ﻫﺎ ﯾﺎ ﭘﺰ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ ﯾﺎ ﻣﯽ ﻧﺎﻟﻨﺪ، ﻣﺠﺮﺩﻫﺎ ﯾﺎ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﯾﺎ ﺑﻐﺾ ﮐﺎﺕﮐﺮﺩﻥ!
ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻻﯾﻠﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺮ ﺟﻮﺷﻢ، ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺎﺷﺪ! ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻻﯾﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﻃﻼﻕ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ. ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﯾﺶ "ﻣﻦ ﭼﻘﺪ ﺑﺎﮐﻼﺳﻢ" ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ.
ﺩﺭﻭﻥ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺗﺮﺳﯽ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ "ﺧﻮﺩ ﻭﺍﻗﻌﯽ". ﺗﺮﺳﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﮔﻦ، ﮐﻔﺶ ﭘﺎﺷﻨﻪﺑﻠﻨﺪ، ﺍﺳﭙﺮﯼ ﭘﺮﭘﺸﺖ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﯼ ﻣﻮ، ﺭﮊﯾﻢ ﻫﺎﯼ ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ... ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.
ﻣﺎ ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺩﻭﺳﺘﯽ، ﻧﺎﻣﺰﺩﯼ و ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺩﻣﻮﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺷﯿﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﺴﺘﯿﻢ،
ﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﯿﻢ ﻓﻼﻥ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﮔﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ. ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﯿﻢ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻣﺎﻥ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ، ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﯿﻢ ﻭ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿ ﺸﻮﺩ، ﻣﺎ ﻧﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯿﻢ!!!
ﻣﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺷﯿﮏ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﭘﺰ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﯿﻢ، ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﭼﺸﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﻢ ﺑﺎﺑﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺮﺳﯿﺪﻥ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ، ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﻤﺎﻧﯿﻢ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﻓﺮﻭﺧﺘﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ! ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﺑﻄﻪ، ﯾﮏ ﭘﻮﻝ ﺳﯿﺎﻩ ﻫﻢ ﻧﻤﯽﺍﺭﺯﺩ !!!
کوثر : مردی از روی کاتالوگ، یک دوچرخه برای پسر خود سفارش داده بود. هنگامی که دوچرخه را تحویل گرفت، متوجه شد که قبل از استفاده از دوچرخه خودش باید چند قطعه آن را سوار کند.
با کمک دفترچه راهنما تمام قطعات را دستهبندی کرد و در گاراژ کنار هم چید. با وجود اینکه بارها دفترچه راهنما را به دقت مطالعه کرد ولی موفق نشد که قطعات دوچرخه را به درستی سوار کند.
متفکرانه به همسایهاش نگریست که مشغول کوتاه کردن چمنهای حیاط منزل خود بود. تصمیم گرفت از او کمک بخواهد که در مسائل فنی بسیار ماهر بود.
مرد همسایه کمی به قطعات دوچرخه نگاه کرد که در گاراژ چیده شده بود. بعد با مهارت شروع به سوار کردن آن کرد. بدون اینکه حتی یک بار به دفترچه راهنما نگاه کند.
پس از مدت کوتاهی تمام قطعات به درستی سوار شدند.
مرد گفت: «واقعاً عجیب است! چطور موفق شدید بدون خواندن دفترچه راهنما این کار را انجام دهید؟»
مرد همسایه با کمی خجالت گفت: «البته این موضوع را افراد معدودی میدانند اما من خواندن و نوشتن بلد نیستم.»
بعد با حالتی سرشار از اعتماد به نفس، لبخندی زد و اضافه کرد: «و آدمی که نوشتن بلد نیست باید حداقل بتواند فکر کند.»