یوتاب گلچینی از بهترین ها

پدر و پسر

روزی، یک پدر روستایی با پسر پانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری می شوند.
پسر متوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ می شود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر می پرسد، این چیست؟
پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده می گوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیده ام و نمی دانم.

در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را می بینند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد و دیوار براق از هم جدا شد و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته شد، پدر و پسر هر دو چشمشان به شماره هایی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی‌ رفت.

هر دو خیلی‌ متعجب تماشا می کردند که ناگهان، دیدند شماره‌ها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقره‌ای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله مو طلایی بسیار زیبا و ظریف، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.

پدر در حالی که نمی توانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت: پسرم، زود برو مادرت را بیار اینجا !!

20 دیدگاه

Say My name : هعب خیلی دارک بود:/

پاسخ
لینک۱۸ شهریور ۱۴۰۲ ساعت ۲۳:۱۳:۰۷

رحیمی : سلام احترامات.
سوال من بعد از سقوط کابل مشکلات زندگی تحدید طالبان.
1- عامل اصلی مشکلات من خانواده من بودن.
2-در مورد خانواده ما جوان.
2-پدرم هشتاد پنج ساله است نادیده گرفتن همرایش بی احترامی صورت گرفت.
تنها کسیکه در شرایط خراب همرایم بودن دو رفیق خودم
در همین رابطه یک داستان جالب میخواهم از شما.

پاسخ
لینک۲۶ مرداد ۱۴۰۲ ساعت ۰۳:۳۱:۴۳

آرش : مامانشم بفرستن ببینن چی درمیاد

پاسخ
لینک۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعت ۰۴:۴۶:۵۳

:) : فقط خندهعاعاعاعاعا

پاسخ
لینک۲۰ فروردین ۱۴۰۱ ساعت ۲۳:۵۵:۲۳

Fateme : واسه پسره دختره رو میخواستم

پاسخ
لینک۱۳ فروردین ۱۴۰۱ ساعت ۰۰:۴۹:۳۲

N : اخه جالب بود

پاسخ
لینک۲۶ بهمن ۱۴۰۰ ساعت ۰۰:۳۸:۱۱

مسعود : خیلی خوب و آخرت هم جذاب

پاسخ
لینک۳ دی ۱۴۰۰ ساعت ۱۹:۵۳:۱۷

محمد حسین : عالی و طنز

پاسخ
لینک۱ دی ۱۴۰۰ ساعت ۱۵:۲۶:۳۰

آبریشم : خیلی خنده دار , داستان شما خیلی دوست داشتم.

پاسخ
لینک۳۱ مرداد ۱۴۰۰ ساعت ۰۹:۰۱:۱۰

رهام : ممنون عالی بود

پاسخ
لینک۲۱ تیر ۱۴۰۰ ساعت ۱۷:۴۴:۴۷
ادامه