پستچی؛ قسمت بیست و هشتم
چقدر خوب شد که دیدمت...ریحانه بهانه بود. یک هفته دل دل می کردم که چطور حالت را بپرسم...
بعد از آن عزا و عقد مصلحتی، گمانم باید مدتی تنهایت می گذاشتم. اما هر لحظه، دلم با تو بود. هر لحظه تجسمت می کردم. مثل آن سه سالی که تو در بوسنی بودی و نمی توانستی از وسط خون و آتش برگردی و مرا ببینی. مثل آن چهار ماه که به تهران برگشته بودی و مادرت ، آهسته جلویت میمرد و نمی توانستی با من حرفی از امیدواری بزنی... پس درسکوت دنبالم می کردی... حالا من بودم که باید در سکوت دنبالت می کردم، و ریحانه بهانه ی خوبی بود که به تو زنگ بزنم... .چقدر مهربان و ساده روی نیمکت پارک نشسته بودیم...مثل دو بچه دبستانی.....بی خبر از آینده....
فرار کنیم؟ کجا فرار کنیم ! تو با زنی مریض که ادعا می کند باردار است...و من با با پدری ناخوش که به من نیاز دارد...باید قیل یا بعد از کمیته فرار می کردیم. حالا دیگر دیر بود. گفتی:به خانه ی ما برویم. دکتر بیاید ریحانه را ببیند. چون با تو درددل کرده، بهتر است تو پیشش باشی...چقدر ساده بودیم که رفتیم علی.خانه تان به هم ریخته بود. انگار چهل دزد بغداد حمله کرده بودند. ریحانه نبود. گفتم ببین چیزی گم نشده! گفتی سند خانه و شناسنامه یریحانه نیست!
نگرانش بودی.نمی توانستی نفس بکشی. یک زن بیمار در این شهر بی نشانی. روی صندلی نشاندمت...گفتم:نفس بکش! شقیقه هایت را با پارچه ای خیس کردم...دستم را گرفتی...
- پدرت الان تو رو به من میده؟
گفتم : شما الان زن دارید کاپیتان...
گفت:بیا بخون...نامه مچاله ای را که در دستش گلوله کرده بود، مقابلم گذاشت..دست خط کودکانه ای بود.
الان که این نامه را میخوانی، من از تهران رفتم. تو هیچوقت مرا دوست نداشتی. فقط می خواستی مادرت را راضی نگه داری....این خانه مال من است. وکالتش را از مادرت گرفته ام... من باردار نیستم. باردار نفرت توام...آقای قهرمان! دارم بامردی ازدواج می کنم که من هم برای او چیستا هستم...همانقدر دوستم دارد.
به جهنم که شما دو نفر چه می شوید. خانه مال من است و مادرت نگران آینده من بود...
همه ی این سالها می دانستی که همکلاسی ات را دوست دارم. خودش طلاقم را از تو میگیرد. اگر جلوی مادرت مخالفت نکردم ؛ به خاطر خانه بود. این سهم من بود...سهم دختر خاله بدبخت مادری که مثل کنیز در خانه شما کار کرده بود..به امید واهی اینکه روزی عروس خانه ای شود که از دامادش بیزار است؟
به چیستا گفتی شغلت چیست؟ گفتی تا حالا چند نفر را کشته ای؟ گفتی جنگ تو؛ تک تیراندازی توست؟ گفتی هفده سالگی پس محله را تا دم مرگ زدی؛ و همانجا حاجی تو را دید و از تو خوشش آمد. گفتی دانشگاه را ول کردی تا برای حاجی کار کنی؟ گفتی یک سرباز ساده نبودی. گفتی حتی همین الان با حاجی ارتباط داری و هر دستوری بده، چهار دست و پا اجرا مبکنی؟ گفتی حتی به حاجی التماس نکردی شناسنامه ات را بدهد این بیچاره را عقد کنی و بعد بروی؟
کجایی قهرمان؟ گفتی به تنت نارنجک بستی تا وسط دشمن رفتی و اگر حاجی به موقع نرسیده بودی، الان حتی تکه هایت پیدا نمی شد که در یک قبر بگذارند؟ مادرت ارث پدری مرا خورد. خانه بزرگی که فروختید؛ بیشترش ارث پدری من بود...این خانه مال من است.
از این به بعد با سیاوش؛ همسرم طرف هستی..دوست دوران مدرسه ات که از همان موقع عاشقم بود.....و چیستا خانم...چون شما هم این نامه را میخوانی، به پدرت گفتی که کاپیتان جنگ ما جرات یک خواستگاری رسمی از خانواده شما ندارد؟ چون می ترسد جلوی مادر و فامیل تو کم بیاورد..خواهرانه پیشنهاد می کنم روز خواستگاری بگو کلتش را از جیبش در آورد. سر مهریه یک وقت عصبی نشود ؛ پدرت را بکشد. کسی که به زدن و کشتن عادت کرده، تو راهم می زند....بچه هایت را هم میزند....من فرار کردم...وگرنه مرا هم می کشت....مراقب خودت باش خواهر! عاشق قهرمان دیوانه ای شدی...ریحانه.
سکوتی در اتاق برقرار شد...
علی گفت: فردا میام خواستگاری. به خانواده ت بگو...بعدم می رم دنبال طلاق اون... دیگه بدون تو یه لحظه ام نمی تونم باشم! بلند شد و به سمت من آمد.
ترسیدم. به طرف در رفتم. جلوی پایم سجده کرد و گفت: امشب پیشم بمون...وگرنه می میرم.....
چیستا یثربی
دیدگاهی برای این نوشته ثبت نشده است.