پستچی؛ قسمت نهم
رییس کل، سر علی را بوسید و گفت: به دکتر بگید بیاد. چیکار کردین با حاج علی پلنگ ما؟
بعد محکم به پشت علی زد و گفت: هنوزم، مثل شبای عملیات، حرف گوش نکنی آره؟ پاشو بریم تو اتاقم.
یکی از برادرها گفت: پس پرونده؟
رییس لحظه ای ایستاد. خشمی مثل خمپاره در صورتش بود که می توانست تمام ساختمان را با آن منفجر کند. نگاهش مثل مین، همه را سر جایشان میخکوب کرد.
گفت: هیچ میدونین کیو گرفتین؟ پس لال شین. پرونده مختومه! حاج خانمم بفرستین بره.
نمی دانم چرا از این جمله دلم مثل اناری شد که زیر پا مانده باشد. زیر پای سپاه رزمندگان ایران! حس کردم همه می روند کشورشان رانجات دهند، اما از روی قلب عاشق من رد می شوند و خون، خون انار دلم، روی خاک می پاشد. خاکی که دوستش داشتم. چه حسی بود نمی دانم!
رییس کل بیتفاوت رد شد. ولی علی وقتی داشت از اتاق می رفت، از روی شانه نگاهم کرد، انگار می گفت: ولت نمی کنم توی تنور. ماه پیشونی دودی! نترس!
در اتاق که بسته شد. انگار اتاقی در قلب من درش بسته شد. در ماشین پدر، فقط سکوت. هیچ چیز نپرسید. فقط گفت: مادرت خوب بود؟
گفتم: نه.
گفت: خب چیستا، به قول خودت، یکی بود، یکی نبود. تموم شد!
گفتم: نه پدر! یکی بود. یکی هست و یکی همیشه خواهد بود!
هر دو سکوت کردیم. روز بعد خبری از علی نشد و روزبعدش. دیگر نمی توانستم تحمل کنم. به اداره پست رفتم. گفتند: دو روز است نیامده.
نشانی خانه اش را داشتم. ته ته ته شهر. چقدر باید می رفتم که به ته دنیا برسم؟ آن خانه ی روشنی که علی در آن به دنیا آمده بود! کوچه ها مدام تنگ و تاریکتر می شدند. انگار به هم تکیه می دادند تا از چیزی حمایت کنند. شاید از ورود دختری غریبه با پوتین بلند مشکی که بی اجازه وارد حریمشان شده بود. من غریبه بودم.
در زدم. صدای محکم زنی گفت: کیه؟
در باز شد. خیره به من، چادر سفیدش را محکم گرفته بود، ولی نه آنقدر که نفهمم موهایش طلایی است. شکل علی، خیلی جوانتر از آنچه فکر می کردم. خیره به من نگاه کرد: چیستا خانم؟
گفتم: سلام.
گفت: بیا تو!
دختر جوانی پشت یک عالمه سبزی نشسته بود. سبزه، مشکی و پر از نشاط. با سر به من سلام داد. حدس زدم ریحانه؛ دختر خاله علی است.
مادر گفت: ترشی می ندازیم می فروشیم. کمک خرجه.
گفتم: زیاد نمی مونم خانم. فقط. . .
گفت: فقط علی رو گم کردی! آره؟ کاری که من از بچه گیش می کردم. گم می شد. به موقع خودش پیدا می شد. تو قرنطینه ست!
گفتم: قرنطینه؟
.... بهم گفت: چیستا آمد بهش بگو! یه ماموریت کوتاهه تو بوسنی. حاجی داره میفرستتش. سریه! نمی تونه بت زنگ بزنه.
بوسنی؟!...
کف حیاط نشستم. بوسنی کجاست! ببخشید نمی تونم نفس بکشم. آب!
گفت: طفلی دختر. بد عاشق شدی. نه!
سرم را روی دامنش گذاشتم و گریستم. . .
چیستا یثربی
دیدگاهی برای این نوشته ثبت نشده است.