پسرك و خدا
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش، نداشتههایش را از خدا طلب میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد و گفت: آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد.
وقتی آن خانم، کفشها را به او داد. پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم.
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی داری.
بله دوستان به قول اشو زرتشت:
خوشبخت ترین فرد کسی است که بیش از همه سعی کند دیگران را خوشبخت سازد.
ابراهیمی :
البته درسته ما همه ی بندگان خدا با خدا نسبتی داریم. دلم برای پسره سوخت
نازی : برای چه زنده ایم اگرزندگی رابرای یکدیگرآسان نکنیم
حسام : دلم برای پسره سوخت
علی : عالیمعلی
الهام : بسیار دوستداشتی
منم سعی میکنم در وسع خودم همه رو خوشحال کنم
اگر خداجون من ، منو یاری کنه
داستان بسیار زیبای بود
/: : عالی
ی روانی : دست های گیرنده دستی از دستان خدا هستند
اذین : همیشه خداوند فردی رومامور میکنه وگاهی خودت ب امر خدا مامور انجام کار وخیری هستی این هدف زندگیه
Warm books : دستهای بخشنده دستی از دستان خدا بر روی زمین هستند
Sani : نتیجه می گیریم که نیکوکار باشیم آدمهایی که دست به خیرن خدا دو برابرش را به او میدهد