پیرمرد
هر کس او را می دید ناخود آگاه سرش را پایین می انداخت. عده ای هم از کنارش عبور می کردند، بدون اینکه حتی متوجه حضورش بشوند.
گوشه ای نشسته بود با صورت آفتاب سوخته، دست های کار کرده و نگاهی مهربان غرق در کار خود، انگار بین او و دور و برش حفاظ نامریی کشیده بودند. این نگاه های آزار دهنده، سر و صدای خیابان و آفتاب تند مرداد ماه هیچ کدام در فضای شاد اطرافش نفوذ نمی کرد.
به او که رسیدم، بی اختیار سرم را پایین انداختم، زیاد کهنه نبودند اما لایه ضخیمی از گرد و غبار رویشان جا خوش کرده بود.
با خود فکر کردم: اگر برس کفاش رویشان کشیده شود تمیز و براق نمی شوند. سه دقیقه بعد کفشهایم براق شده بود، چشمان پیرمرد هم برق می زد.
ناشناس : عالی
Kosar : زیباست...
شایلی : عالی
حسین : عالی بود ولی شروع نداشت
sani : خیلی خوبه
ی روانی_منتظر : لطف و بخشندگی و زیبایی درون انسان ها ...
در ما 0 و بقیه ...
محمد امین : عالی خیلی خوبهههههههه ☺☺
هانیه : خیلی خوب بود ممنون
حسین : عالی