پیرمرد خردمند
در یک دهکده، پیرمرد خرمندی زندگی می کرد. افرادی که به مشکلی بر می خوردند یا سوالی داشتند، به او مراجعه می کردند.
یک روز یک بچه باهوش و زِبل که می خواست سر به سر پیرمرد خردمند بگذارد، پرنده ی کوچکی گرفت و آن را طوری در دستش گرفت که دیده نشود.
بعد پیش پیرمرد رفت و به او گفت: پدربزرگ، من شنیده ام شما باهوش ترین مرد دهکده هستید. اما من باور نمی کنم. اگر راست است، می توانید بگویید که این پرنده ای که در دست من است زنده است یا مرده؟
پیرمرد نگاهی به پسر انداخت و فکر کرد: اگر به او بگوید که پرنده زنده است، او با یک حرکت کوچک دستش پرنده را می کشد، و اگر بگوید که پرنده مرده است، او پرنده را آزاد می کند تا به خیال خودش ثابت کند که از پیرمرد باهوش تر است.
پیرمرد دستش را روی شانه ی پسرک زبل گذاشت و با لبخند گفت: مرگ و زندگی این پرنده به اراده ی تو بستگی دارد.
فرهاد 63660498190 : شبیه داستان امام رضا علیهالسّلام و مرد دشمنش بود ...
یکی از دشمنان و بدخواهان امام رضا علیهالسّلام که از درباریان مأمون لعین بود نقشهای را نزد مأمون مطرح کرد تا امام علیهالسّلام را مغلوب و شرمنده سازد که مأمون نیز خوشش آمد و استقبال کرد ...
آن شخص گفت، به علی بن موسی میگویم آیا این هلو روزی من است یا خیر، اگر بگوید روی تو نیست، آن را میخورم و اگر بگوید روزی توست، آن را به سرش میکوبم ...
زمانی که امام علیهالسّلام آمد و او سؤال را مطرح کرد، امام علیهالسّلام زیرکانه جواب داد، اگر از گلویت پایین برود، روزی تو خواهد بود و این گونه آنها خود شرمنده و درمانده شدند.
ممد : خیلی خوبه ولی میدونید یکم زیادی کوتاهه
یه کصخل : عالی بود
آنیلار : خوب بود بد هم نبود
ماهتیسا : این داستان عالیه اما با تقیر. شبیه مثل کلاس سوم هست
ی روانی : سخن بزرگ مال آدمهای چیز فهم و بزرگه
بهزاد : عالی بود