چهار بانده
یك بنده خدایی، كنار اقیانوس قدم می زد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه می كرد. نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت: خدایا! می شود تنها آرزوى مرا بر آورده كنى؟
ناگاه، ابرى سیاه، آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید كه می گفت: چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من؟
مرد، سرش را به آسمان بلند كرد و ترسان و لرزان گفت: اى خداى كریم! از تو مى خواهم جاده اى بین كالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى كنم.
از جانب خداى متعال ندا آمد كه: اى بنده ى من! من ترا بخاطر وفاداریت بسیار دوست می دارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده كنم، اما، هیچ می دانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است؟
هیچ میدانى كه باید فرمان دهم تا فرشتگانم ته اقیانوس آرام را آسفالت كنند؟
هیچ می دانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود؟ من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم، اما، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بكنى؟
مرد، مدتى به فكر فرو رفت، آنگاه گفت: اى خداى من! من از كار زنان سر در نمى آورم! می شود به من بفهمانى كه زنان چرا می گریند؟
می شود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست؟
اصلا می شود به من یاد بدهى كه چگونه مى توان زنان را خوشحال كرد؟
صدایی از جانب باریتعالى آمد كه:
اى بنده من! آن جاده اى را كه خواسته اى، دو بانده باشد یا چهار بانده؟
دیدگاهی برای این نوشته ثبت نشده است.