کرگدن
کرگدن، گورخر کوچک را دید که در گل و لای فرو رفته و هر چه تلاش میکند نمی تواند خود را نجات دهد.
او می دانست که گیر کردن در گل و لای چقدر رنج آور است..
و می دانست که گورخر کوچک، بدون کمک شانسی ندارد ..،
می توانست فکر کند که او مسئول مشکلات دیگران، آن هم مشکلات گورخرها نیست و خودش گرفتاریهای خودش را دارد و راهش را بکشد و برود.
ولی بی هیچ فکری جلو رفت و گورخر کوچک را از گل و لای بیرون کشید، روی زمین گذاشت و رفت ...
او چیزی نمی خواست،
نه منّتی بر گورخر یا کس دیگری داشت،
نه دنبال تحسین و تقدیر دیگران بود،
نه پیرو دین و آیینی بود و نه خدایی داشت که به واسطۀ این کار نیک او را در آخرت با کرگدنهای خوش سیما و خوش پیکر محشور کند،
یا هفتاد نوع بلا را از او و خانواده اش دور کند
یا به زندگی او برکت (علف و برگ) بیشتری ببخشد ..
او دنبال هورا و لایک و عزت و احترام هم نبود ..
وقتی می خواست به گورخر کوچک کمک کند، فکر نکرد که "آیا نسل گورخرها در حال انقراض است یا نه !!
و آیا این گورخر ارزش کمک کردن را دارد ؟!...
او قادر نبود فلسفه بافی کند.
فقط می دانست که گیر کردن در گل و لای خیلی رنج آور است.
(شاید خودش هم قبلاً این را تجربه کرده بود.)
و می دانست که می تواند به این رنج گورخر پایان دهد ..،
پس این کار را انجام داد و با پاها و صورت گلی به راه خود ادامه داد.
فلسفه کرگدن
به همین سادگی بود کرگدن و فلسفۀ او...
آخر او "فقط" یک کرگدن بود ..
و تا "اشرف مخلوقات" خیلی فاصله داشت!!!
دیدگاهی برای این نوشته ثبت نشده است.