کفش ملی
نزدیک عید پدرم ما را به کفش ملی می برد، خودش از پشت ویترین انتخاب میکرد و به فروشنده می گفت اندازه سایز پای ما بیاورد و اصلا سوال نمی کرد که این کفش را دوست دارید یا نه! فقط همیشه می گفت این کفش ها مرگ ندارد.
بعدها که بزرگتر شدیم و کمی حریف پدر، از کفش فروشی کنار شیرینی فروشی فتحی در دم پل کفش می خریدیم.
یک سال نزدیک عید یک کفش زرد رنگ با پاپیون سفید از آنجا خریدم. چقدر احساس غرور می کردم. یادم هست از صبح من و پسرعمویم همه لباسها و کفش مان را که برای عید خریده بودیم روی تخت خانه شان مرتب چیدیم و نزدیک تحویل سال، تند تند آنها را پوشیدیم و به سمت خانه ما دویدیم و به خانه ما نرسیده، پاپیون کفش کنده شد...
عاشق عید بودم، بوی عید را دوست داشتم، بوی شیرینی ها، بوی عود و بوی سبزی پلو ماهی مادرم و سفره ای که اولین روز عید پهن می شد و همه فامیل دور آن می نشستند...
چرا فکر نمی کردیم شاید این روزها تمام شوند؟
چرا انقدر خاطرمان جمع بود؟
چرا مواظب لحظه ها نبودیم؟
چرا خوشبختی را عمیق نفس نکشیدیم که امروز مجبور نباشیم فقط چنگ بیندازیم به گذشته ها، خیره شویم به آن و زندگی کنیم با آن.
از کودکی به نوجوانی و جوانی راهی نیست، اما همراهانت همیشگی نیستند. در فراز و فرود راه، خیلی ها را از دست می دهی.
در یک پاییز سرد، پدر را به دست خاک سپردیم و خودمان را به دست روزگار؛ رفت بدون اینکه بگوید با شکسته های قلبمان، بعد از او، چه کنیم!
ما در همین از دست دادن ها بزرگ شدیم، پخته شدیم، ساخته شدیم...
پدر رفت و من امروز بعد ازگذشت این همه سال، می خواهم بنویسم فقط کفش ملی نیست که مرگ ندارد؛ عشق هم مرگ ندارد، بعضی خاطرات هم مرگ ندارد، بعضی قلبها و بعضی آدمها...!!!
بعضی آدمها همیشه در ما زنده اند...
قلب آدمها در کودکی مانند دریاست، وقتی بزرگ شدند قد یک تنگ ماهی می شود، پر از ترک اما نمی پاشد؛ نمی گذاریم که بپاشد چون آدم بزرگ ها امیدشان به همان چند تا ماهی تنگ قلبشان است...
خدایا هوای ماهی های تنگ قلبمان را داشته باش!
فرخنده : نویستده ی متن کی هست؟؟؟
مبینا : عالیییی مثل همیشه