کفشهای نارنجی
شیرین پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاده بود، قیمتها را می خواند و با پولی که جمع کرده بود مقایسه می کرد، تا چشمش به آن کفش نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود، افتاد....
بعد از آن، دیگر کفشها را نگاه نکرد، قیمتش صد تومان از پولی که او داشت بیشتر بود.
آن شب سر سفره شام، به پدرش گفت که می خواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد...
بعد از شام پدرش دو تا اسکناس پنجاه تومانی به او داد و گفت: فردا برو بخرش!
شیرین تا صبح خواب کفش نارنجی را دید که با یک دامن نارنجی پوشیده بود و میرقصید و زیباترین دختر دنیا شده بود.
فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازه کفش فروشی رفت. مادر تا کفش نارنجی را دید اخمهایش را درهم کشید و گفت: دخترم تو دیگه بزرگ شدی!! برای تو زشته! و با اجبار برایش یک جفت کفش قهوه ای خرید.
آن شب شیرین خواب دید همان کفش نارنجی را پوشیده با یک دامن بلند مشکی و هر چقدر دامن را بالا نگه می دارد، کفشهایش معلوم نمی شود.
شش سال بعد وقتی که هجده سالش بود، با نامزدش به خرید رفته بودند، کفش نارنجی زیبایی با پاشنه بلند پشت ویترین یک مغازه بود، دل شیرینم کشید، به مهرداد گفت: چه کفش قشنگی اینو بخریم؟
مهرداد خنده ای کرد و گفت: خیلی رنگش جلفه، برای یه خانم متاهل زشته.
فقط لبهای شیرین خندید. دو سال بعد پسرش به دنیا آمد...
بیست و هفت سال به سرعت گذشت، دیگر زمانه عوض شده بود و پوشیدن کفش نارنجی نه جلف بود و نه زشت.
یک روز که با مهرداد در حال قدم زدن بودند، برای هزارمین بار، کفش نارنجی اسپرت زیبایی پشت ویترین مغازه، دل شیرین را برد. به مهرداد گفت: بریم این کفش نارنجی رو بپوشم ببینم تو پام چه جوریه.
مهرداد اخمی کرد و گفت: با این کفش روت میشه بری خونه مادر زن پسرمون!!!
این بار حتی لبهای شرین هم نتوانست بخندد.
بیست سال دیگر هم گذشت، شیرین در تمام جشن تولدهای نوه اش, که دختری زیبا، شبیه به خودش بود، بعلاوه کادو یک کفش نارنجی هم می خرید. این را تمام فامیل می دانستند و هر کس علتش را می پرسید شیرین می خندید و می گفت: کفش نارنجی شانس میاره.
آن شب، در جشن تولد بیست و سه سالگی نوه اش، در میان کادوها، یک کفش نارنجی دیگر هم بود...
پسرش در حالیکه کفشها را جلوی پای شیرین گذاشت، گفت: مامان برات کفش نارنجی خریدم که شانس میاره....
بالاخره شیرین در سن هفتاد سالگی، کفش نارنجی پوشید.
دلش می خواست بخندد، اما گریه امانش نمی داد.
در یک آن به سن دوازده سالگی برگشت، پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاد و پنجاه و هشت سال جوان شد...
نوه اش او را بوسید و گفت: مامان بزرگ چقدر به پات میاد.
شیرین آن شب خواب دید که جوان شده کفشهای نارنجی اش را پوشیده و در عروسی نوه اش می رقصد.
وقتی از خواب بیدار شد و کفشهای نارنجی را روی میز کنار تخت دید با خودش گفت: امروز برای خودم یک دامن نارنجی می خرم.
م. مظفری
عزيزای من، همين امروز كفشهاى نارنجى زندگيتون رو بخريد، تاهفتاد سالگى صبر نكنيد، اين زندگى مال شماست!
لطفا سكان زندگيتون رو، خودتون به دست بگيريد!
نا اشنا : کفش نارنجی یه مثال بود برای انجام کارهایی ک دوسشون داریم و بخاطر حرف دیگران انجام نمیدیم
کاربر : داستان های شما خوبه .
اما متاسفانه بعضی از انسان هایی که در دینشون سست شدن و شیفتهی فرهنگ غرب شدن ، ممکنه از این داستان نتیجه بگیرن که این بیحجابی ها و جلف بازیهاشون کار بدی نیست .
آرش : آخه چرا نباید آدم تو هر سنی که هست کفش نارنجی بخره؟ متاسفانه قدیمی ها به این چیز های خرافاتی اعتقاد داشتن که دختر نباید خودشو خوشگل کنه نباید بخنده و...