گردو بازی
لیلی واسه مجنون پـیـغـام فرستاد که انـگـار خیلی دوست داری مـنو بـبینی؟
اگر ساعت فلان کنار فلان باغ بیایی منم میام تا ببینمت.
مجنون که شیفته دیدار لیلی بود دیوانه وار به سمت قرار می رود.
از فـرط خوشحالی چندین ساعت زودتر به محل می رود و آنجا می نشیند، مـدتـی می گـذرد و مـجـنون خوابش می برد.
در هـمـیـن حین لیلی می آید و او را در خواب عمیق مـی بیـنـد. لیلی از کـیـسه ای که به هـمراه داشت چند مشت گردو برداشت و ریخت تو جیب های مـجنـون و رفت.
مجنون وقتی چشم باز کرد خورشید طلوع کرده بود، آهی کشید و گفت:ای دل غـافـل یار آمد و ما در خواب بـودیـم.
افـسرده و پـریشـان به دیـارش بـرگـشـت. در راه یـکـی از دوسـتـانـش او را دید و پرسیـد: چرا ایـنقدر ناراحتی؟
او وقتی جریان را شنید با خوشحالی گفت:این که عالیه!
آخه نشونه اینه که لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره!
دلیل اول اینـکه: خواب بودی و بیدارت نکرده. و بطور حتم به خودش گفته: اون عزیز دل من که تو خواب نازه، پس چرا بیدارش کنم؟
دلیل دوم اینکه: وقتـی بیدار مـی شدی گرسنـه بـودی و لیلی طـاقـت ایـن را نداشت، پس برایت گردو گذاشته تا بشکنی و بخوری!
مجنون سری تکان داد و گفت: نه!
اون مـی خواسته بگه تو عاشق نـیستی!
اگر عاشق بودی که خوابت نمی برد! تو را چه به عاشقی؟ بهتره بری با گردو بازی کنی.
حالا به نظر شما کدامیک درست گفتن؟؟؟؟
محمدبصیر امینی : درواقع این یک داستانه عرفانی ست، لیلی خدا و مجنون که ادعای محبت خدا را دارد هم ماییم، اما سحرگاه که موعد قرار عشاق با خداست، در خواب نازیم، ما را چه به عاشقی! ما اگر عاشق بودیم سحر ها خواب به چشممان نمی آمد و به خلوت گه راز مینشستیم... همان بهتر که برویم گردو بازی...
آرش : نظر دوستش صحیحه
ناصر : نظرمجنون درسته
به توچه : اون نظری که دوستش داد