یك كلاغ چهل كلاغ
مرد مغازه داری بود كه یك روز صبح، مثل هر روز در مغازه اش را باز كرد. بسم اللهی گفت و وارد مغازه شد. پارچه ای برداشت تا ترازویش را تمیز كند كه اوّلین مشتری وارد مغازه شد.
سلام آقا
سلام خانم
لطفا یك كیلو شكر و یك شیشه شیر به من بدهید.
به روی چشم.
مرد پارچه را كنار گذاشت و رفت تا شكر و شیر بیاورد. مشتری از فرصت استفاده كرد و پرسید: حال دخترتان چه طور است؟
مرد طبق معمول جواب داد: «خوب است. ممنونم».
اما انگار چیز تازه ای كشف كرده باشد، به صورت مشتری خیره شد.
مشتری هم كه انگار دلیل تردید و ناراحتی صاحب مغازه را فهمیده بود، گفت: «آخر همسایه ها می گفتند كه توی مدرسه دست دخترتان شكسته! حالا كی گچ دستش را باز می كنید؟ توی این فكرم كه با آن دست گچ گرفته، چطوری به درس و مشقش می رسد»؟
مرد كه دیگر واقعًا ناراحت شده بود، عصبانی شد و گفت: «ای بابا! چه گچی؛ چیزی نشده كه! چند روز پیش دخترم موقع بازی به یكی از دوستانش برخورد كرده و دستش كمی درد گرفته بعد از آن به سلامتی برگشته خانه و نشسته سر درس و مشقش».
مشتری برای نجات از وضعی كه پیش آمده بود، حرف هایی زد كه صاحب مغازه به آن حرف ها توجهی نكرد. شیر و شكر را به دست مشتری داد و او را راه انداخت. اما به این فكر می كرد كه چرا هر خبری توی خانه و مغازه ی او اتفاق می افتد، دهان به دهان می گردد. بزرگ و بزرگ تر می شود و همه از آن خبردار می شوند. این طوری شد كه به فكر پیدا كردن خبرچین اصلی افتاد و نقشه ای كشید.
شب كه شد، به خانه رفت و خوابید. صبح شد و برای نماز صبح از خواب بلند شد. سرخوش رفت تا وضو بگیرد، ناگهان فریادی كشید و كنار حوض افتاد.
همسرش سراسیمه از اتاق بیرون آمد و پرسید: «چی شده؛ چرا فریاد می زنی»؟
مرد جواب داد: «ندیدی مگر؛ داشتم وضو می گرفتم كه ناگهان كلاغی از توی گوشم بیرون آمد و به سر درخت پرید».
زن نگاهی به درخت انداخت. كلاغی آنجا نبود. با تعجب از مرد پرسید: «كلاغ از گوش تو بیرون پرید؛ كلاغ توی گوش تو چه كار می كرده»؟
مرد، آرام آرام از روی زمین بلند شد. حالت افسرده و غمگینی به خودش گرفت. لباسش را تكان داد و گفت: «نمی دانم فقط از تو می خواهم كه این موضوع را مثل یك راز در سینه نگه داری و درباره ی آن با كسی حرف نزنی».
زن قبول كرد. مرد لبخندی زد و برای خوردن صبحانه با زنش به داخل خانه رفت. پس از آن هماز خانه خارج شد و رفت سر كارش.
آفتاب توی حیاط افتاد. زن رفت تا حیاط را آب و جارو كند. زن همسایه سر رسید و پرسید: «ناراحتی؛ چیزی شده؟»
زن گفت: «چیزی نیست. اما اگر قول می دهی كه این ماجرا را مثل یك راز در سینه نگه داری و به كسی نگویی، می گویم چی شده».
زن همسایه قبول كرد.
زن گفت: «امروز از دو تا گوش های شوهرم دو تا كلاغ بیرون آمدند و پر زدند و روی شاخه های درخت نشستند.» اما دیگر نمی دانست كه حرف از دهان در آید، گرد جهان بر آید.
زن همسایه گفت: «بلا به دور. چه درد و مرض هایی پیدا می شود».
بعد هم خداحافظی كرد و به خانه اش رفت.
به خانه اش كه رسید، به شوهرش گفت: «ببینم، گوش تو كه درد نمی كند؟»
شوهرش گفت: «نه! چه دردی؟»
زن همسایه گفت: آخر دیشب گوش مرد همسایه درد گرفته و امروز صبح سه تا كلاغ ازگوش او بیرون پریده اند. گفتم نكند كه این بیماری مسری باشد و تو هم گرفته باشی.
مرد همسایه از خانه كه بیرون رفت. به یكی دیگر از همسایه ها برخورد به او گفت: «مغازه ی همسایه مان باز بود؟»
همسایه گفت: «بله، چطور شده؟»
مرد همسایه گفت: «آخر می گویند كه دیشب گوش درد گرفته و امروز پنج تا كلاغ از گوشش بیرون پریده. گفتم نكند بیماری اش آن قدر سخت باشد كه به مغازه اش هم نرفته باشد».
همسایه ی دوم كه به خانه رسید، برای زنش داستان را تعریف كرد و گفت: «... ده تا كلاغ از گوش بیچاره بیرون پریده است.»
حدود ظهر بود كه زنی وارد مغازه مرد شد و گفت: «خدا بد نده. الحمدالله می بینم كه سر حال هستید و مغازه را باز كرده اید.
مرد گفت: من هر روز مغازه را باز می كنم. مگر قرار بود توی خانه بمانم؟
زن گفت: آخر می گویند كه گوشتان درد گرفته و چهل تا كلاغ از گوش های شما بیرون پریده.
مرد خندید و گفت: خودم یك كلاغ از گوشم پردادم. اما یك كلاغ. چهل كلاغ شد و رفت توی گوش شما.
از آن به بعد، هر وقت خبری با شاخ و برگ بسیار تعریف شود و بزرگ تر از آنچه كه بوده نشان داده شود، می گویند: یك كلاغ چهل كلاغ شده است.
دیدگاهی برای این نوشته ثبت نشده است.