استخوان لای زخم گذاشتن
در زمانهای قدیم، مرد جوانی مغازهی قصابی داشت و گوشتهای سالم و تازهای به مردم میفروخت. روزی مشغول بریدن گوشت بود که ناگهان چاغو با انگشتش برخورد و آن را زخمی کرد. مرد جوان دستش را بلافاصله زیر شیر آب گرفت، اما خون آن بند نیامد. مردم که در حال عبور از کنار مغازهی او بودند این صحنه را میبینند و برای کمک به او وارد مغازهاش میشوند. یکی از آنها برای اینکه خون انگشت مرد قصاب بند بیاید، دستمالی را به دور آن میبندد، اما برشی که روی انگشتش ایجاد شده بود چنان عمیق به نظر میآمد که ناچار شدند برای درمانش او را نزد طبیب ببرند.
طبیب پارچهای که دور انگشت او پیچیده شده بود را باز کرد و مقداری دارو روی آن قرار داد و طولی نکشید که خونریزیاش قطع شد. دکتر پارچهای آماده کرد و همین که خواست به دور انگشت مرد جوان ببندد استخوان کوچکی در لای زخم انگشت او دید، اما توجهی به آن نکرد و پارچه را به دور آن بست. کمی دارو برایش نوشت و به او گفت که زخم دستت به گونهای است که باید هفتهای ۳ بار به اینجا بیایی تا آن را برایت پانسمان کنم. مرد جوان هم پذیرفت و به خانهاش رفت. از فردای آن روز به مدت چند هفته مرد جوان برای پانسمان زخم انگشتش نزد طبیب میرفت و گوشت تازه هم برای او میبرد. چند روز گذشت، اما زخم انگشت او بهبود پیدا نکرد.
در آن شهر بیمارانی بودند که برای درمان آنها نیاز به داروهای بهتر بود. به همین خاطر طبیب تصمیم گرفت برای تهیهی دارو مدتی شهر را ترک کند. غیبت او چند روزی طول کشید و در این مدت پسرش که تقریبا علم طبابت را آموخته بود به جای پدرش به اداره امور پرداخت. مرد قصاب برای پانسمان زخمش نزد پسر طبیب رفت و او هم مشغول تعویض باند دست مرد جوان شد. ناگهان استخوان را بین زخم انگشت مرد دید و آن را بیرون آورد. سپس زخم را ضد عفونی و پانسمان کرد و به او گفت به امید خدا زخم دستت تا یکی دو روز دیگر کاملا خوب میشود. مرد قصاب با لبی خندان و شاد به خانهاش رفت و سر سجادهی نماز خداوند را شکر کرد و در راه او صدقه داد.
۲ روز بعد مرد جوان که خیلی خوشحال بود برای پانسمان زخمش نزد پسر دکتر رفت و در حالی که طبیب زخمش را ضدعفونی میکرد به او گفت در شغلت مهارت بسیاری داری و حتی بهتر بگویم که از پدرت هم در این حرفه بهتر فعالیت میکنی. پسر دکتر از تعریف و تمجید او متعجب شد و پرسید چرا از من تعریف میکنی؟! مرد جوان به او گفت در این مدت که برای پانسمان انگشت دستم پیش شما آمدهام زخمم تقریبا بهبود یافته است و من از این بابت بسیار راضی و خشنود هستم.
طبیب از او بسیار تشکر کرد و گفت من وظیفهام را انجام دادم. انشاالله که در این هفته زخمت کاملا بهبود پیدا میکند و دیگر نیازی نیست که به اینجا بیایی. مرد قصاب هم با روی خندان از مطب خارج شد و به خانهاش رفت.
چند روز بعد، سفر طبیب به پایان رسید و او به خانهاش بازگشت. وی کمی استراحت کرد و زمانی که کنار سفره نشست تعجب کرد که چرا همسرش آب گوشت درست نکرده و به جای آن غذای دیگری درست کرده است که حتی گوشتی در آن به چشم نمیخورد!
با حالتی متعجب به همسرش گفت: چرا این غذا گوشتی ندارد؟! همسرش در پاسخ گفت فرزندمان فرصت خریدن گوشت را نداشت و شما هم نبودید که گوشت تهیه کنید. به همین خاطر مجبور شدم این غذا را تدارک ببینم. طبیب به پسرش گفت مگر آن مرد قصاب برای پانسمان زخمش نزد تو نیامد؟! پسر به او گفت مرد قصاب پیش من آمد و هنگامی که مشغول ضد عفونی زخمش بودم متوجه شدم استخوان کوچکی بین زخم انگشت او وجود دارد و آن را خارج کردم و مجددا زخمش را پانسمان کردم. گمان میکنم بهبودی کامل را به دست آورده باشد.
طبیب عصبانی شد و به پسرش گفت چرا آن استخوان را خارج کردی؟! تازه متوجه شدم که به چه دلیل مادرت این غذای بدون گوشت را درست کرده است. پسر حکیم که متوجه منظور پدر نشده بود از او پرسید کجای کار من اشتباه بوده است؟ اگر آن تکه استخوان را خارج نمیکردم هیچوقت زخمش بهبود نمییافت.
طبیب به پسرش گفت ای نادان!! من آن استخوان را بین زخم دست مرد قصاب دیدم و با خود گفتم بهتر است این استخوان را خارج نکنم تا بهانهای باشد که مرد قصاب برای پانسمان زخمش به مطب بیاید و برایمان گوشت تازه بیاورد، اما تو همه چیز را خراب کردی و از این به بعد باید برای تهیهی گوشت، پول خرج کنیم و پیش قصاب برویم. از آن دوران تا به امروزه هر کسی که مانع از پیشرفت امور شود یا مرتب مشکل ایجاد کند می گویند: استخوان لای زخم می گذارد!
- برچسب ها :
- ریشه ضرب المثل ها