اکبر ندهد، خدای اکبر بدهد
در روزگاران کهن، فروانروایی به نام اکبر زندگی می کرد که بسیار از خود راضی بود و زمانی که اطرافیانش از او تعریف و تمجید میکردند بسیار خوشحال میشد و بر خود میبالید. به همین خاطر همیشه افرادی به او خدمت میکردند که با چرب زبانی او را خوشحال میکردند و میگفتند شما بهترین فرمانروای این سرزمین هستید و مانند شما وجود ندارد. در نزدیکی کاخ اکبر فقرای زیادی زندگی میکرند و همیشه در حال چاپلوسی و ستایش او بودند.
افرادی به نام بشیر و قاسم از جمله گداهایی بودند که بیوقفه از اکبر تعریف میکردند. جالب است بدانید این دو گدا نابینا بودهاند و بشیر به دلیل آنکه خود را پیش فرمانروا عزیزتر جلوه دهد همیشه میگفت: اکبر بدهد، ولی قاسم اصرار داشت که این جمله درست نیست و مرتب میگفت اکبر ندهد، خدای اکبر بدهد.
روزی پادشاه فرمان داد تا کمی طلا و جواهر داخل مرغی قرار دهند و آن را کباب کنند و به همراه برنج برای بشیر ارسال کنند. زمانی که غذا به دست بشیر رسید او از این موضوع اطلاعی نداشت و با خود گفت بهتر است این غذا را به قاسم بفروشم. سپس پیش قاسم رفت و به او گفت که اگر این غذا را دوست داری من آن را به قیمت ۲ ريال به تو میفروشم و قاسم هم پذیرفت.
قاسم با لبی خندان و خوشحال به خانه رفت و به همسر و فرزندانش گفت که غذای خوشمزه خریدهام. سفره را بیاورید تا با هم این غذای خوشمزه را میل کنیم. اهل خانه وسایل سفره را محیا کردند و همین که مرغ را برش دادند ناگهان طلا و جواهرات را دیدند و بسیار تعجب کردند. همسر قاسم به او گفت که این نعمت بزرگی است که خداوند به ما ارزانی داشته است. سپس همگی دستانشان را بالا آوردند و حمد خداوند را به جای آوردند.
به دستور فروانروا هر روز مرغ بریان که داخلش پر از طلا و جواهر بود برای بشیر ارسال میکردند و بشیر نادان هم غذاها را به قیمت خیلی ارزان به قاسم میفروخت. روزی از روزها اکبر از قصر خود بیرون آمد و در بین مردم قدم میزد. ناگهان صدای بشیر را شنید که میگوید اکبر بدهد و قاسم هم میگوید که اکبر ندهد، خدای اکبر بدهد. فروانروا بسیار متعجب شده و به قصر باز میگردد و به مامورانش دستور میدهد که بشیر را به قصر بیاورند.
پس از اینکه بشر را به قصر آوردند پادشاه با حالتی خشمگین به او گفت ای مرد نمک نشناس! من هر روز برای تو غذایی میفرستم که داخلش طلا و جواهر است. اما تو همچنان از من طلب کمک میکنی؟! بشیر تازه متوجه میشود چقدر بدشانس است و به فرمانروا میگوید من این غذاها را خیلی ارزان به قاسم میفروختم. اکبر هم به او میگوید ای مرد نادان، حق با دوستت قاسم است، من کی هستم که بدهم، خدای من بدهد. سپس فرمان داد بشیر را از قصر بیرون کنند.
از آن روز به بعد هر کس که نیازی دارد و به جای توکل بر خدا به بندهاش رو میآورد این ضربالمثل را برایش استفاده میکنند: اکبر ندهد، خدای اکبر بدهد!
- برچسب ها :
- ریشه ضرب المثل ها