اسم های عربی - حرف ص
صابر : (پسرانه) 1- صبور، صبر کننده، شکیبا؛ 2- از نامهای خداوند؛ 3- (در تصوف) ویژگی آن که برای خدا صبر کند و از سختیها شکایت نکند؛ 4- (اَعلام) 1) ادیب صابر: (= شهابالدین صابر ابن اسماعیل تِرمِذی) [قرن 6 هجری] از شاعران غزلسرای ایرانی، متخلص به صابر و ادیب، که به گناه جاسوسی برای سلطان سنجر، به فرمان اتسز خوارزمشاه کشته شد. 2) صابر شیرازی: [قرن 13 هجری] شاعر ایرانی، که با افزودن 304 بیت منظومهی نیمه تمام شیرین و فرهاد وحشی بافقی را به پایان رساند. 3) صابر طاهر زاده: [1278-1329 قمری] شاعر آذربایجانی، از مردم شماخی، که با نام مستعار هوپ هوپ، شعرهای سیاسی و اجتماعی میسرود، به ویژه توجه و علاقهی عمیقی به سرنوشت مردم ایران داشت، به ارتجاع، استبداد و ریاکاری با طنزی قوی حمله میکرد. دیوانش به نام هوپ هوپ نامه چاپ شده است.
صابره : (دخترانه) (مؤنث صابر).
صابرین : (دخترانه) (جمع صابر).
صاحب : (پسرانه) 1- دارنده، مالک، دارا؛ 2- (منسوخ) سرور، آقا؛ 3- (در قدیم) همنشین و همصحبت، یار؛ 4- (در قدیم) فرمانروا و حاکم؛ 5- (در عرفان) یار و همصحبت و خداوندگار و دارنده ی چیزی؛ 6- (اَعلام) 1) نام شهری در شهرستان سقز، در استان کردستان. 2) صاحب ابن عباد: (= ابوالقاسم اسماعیل) [326-385 قمری] وزیر ایرانی مؤیدالدوله و فخرالدوله ی دیلمی و از نویسندگان و ادیبان عربی نویس، مؤلف اَلکشَف، در نقد شعر و المحیط، در لغت. 3) صاحب الزنج: [قرن 3 هجری] شهرت علی ابن محمّد، رهبر قیام بردگان در بصره [255- 270 قمری]، که مدعی انتساب به خاندان حضرت علی(ع) بود. این قیام جنوب عراق و خوزستان را فرا گرفت و مدت 15 سال دوام یافت، تا اینکه صاحب الزنج از برادر معتمد خلیفه در نزدیکی اهواز شکست خورد و کشته شد و قیام فرو نشست. 4) صاحب جواهر: [قرن 13 هجری] شهرت محمّدحسن اصفهانی، مرجع شیعیان عصر خود، مؤلف جواهرالکلام. 5) صاحب رجال: [قرن 10و 11 هجری] شهرت میرزا محمّد استرآبادی، فقیه شیعی ایرانی، مؤلف آیات الاحکام و سه دوره کتاب در مورد رجال حدیث موسوم به رجال صغیر، رجال کبیر و رجال وسیط. او در مکه اقامت داشت و در همانجا درگذشت.
صادق : (پسرانه) 1- آن که گفتارش مطابق با واقعیت است، راستگو، راست و درست و راستین؛ 2- (اَعلام) 1) لقب امام جعفر صادق(ع): [80-148 قمری] ششمین امام شیعیان، که اساس فقه شیعه به او منسوب است. 2) صادق خان زند: شاه [1194-1196 قمری] از سلسلهی زند، برادر کریم خان زند، که ابوالفتح خان او را از سلطنت خلع کرد و خود به جایش نشست، ولی به زودی با حمله ی علی مرادخان روبرو شد، که پس از محاصرهای طولانی شیراز را گرفت و او را کور کرد و صادق خان از غصه خود را کشت. 3) صادق ملارجب: [حدود 1225-1330 قمری] شاعر ایرانی که شعرهای طنز به لهجه ی اصفهانی میسرود. 4) صادق هدایت: [1281- 1330 شمسی] نویسنده ی ایرانی، از پیشگامان ادبیات داستانی به سبک غرب و با محتوای کاملاً ایرانی. از جمله: زنده بگور، سه قطره خون، سایه روشن، علویه خانم، حاجی آقا. از نخستین گردآورندگان ایرانی فرهنگ مردم شامل نیرنگستان و اوسانه. مترجم متنهای پهلوی به فارسی از جمله: زند و هومن یسن، شهرستانهای ایران، کارنامه ی اردشیر بابکان، گزارش گمان شکن.
صارم : (پسرانه) (در قدیم) 1- شمشیر تیز؛ 2- قطع کننده، بُرنده.
صالح : (پسرانه) 1- شایسته و درستکار، نیک، خوب، درست؛ 2-(در قدیم) دارای اعتقاد و عمل درست دینی؛ 3- (اَعلام) 1) پیامبر قوم ثمود به روایت قرآن، که چون آن قوم دعوت او را نپذیرفتند و شترش را کشتند، صاعقه ای آنان را نابود کرد؛ 2) صالح ابن عبدالرحمان: [قرن 11هجری] منشی ایرانی امور مالی عراق در زمان حجاج ابن یوسف، که دفترهای حساب را از پهلوی به عربی نقل کرد.
صالحه : (دخترانه) (مؤنث صالح) (زنِ صالح).
صامت : (پسرانه) 1- خاموش، بی صدا، ساکت؛ 2- (در حالت قیدی) در حال سکوت؛ 3- (در قدیم) (به مجاز) طلا و نقره.
صانع : (پسرانه) 1- سازنده، آفریننده؛ 2- (در قدیم) صنعتگر؛ 3- آفریدگار، خداوند.
صائب : (پسرانه) 1- (در قدیم) راست و درست؛ 2- (اَعلام) صائب تبریزی: [قرن 11هجری] شاعر ایرانی که مدتی را در کابل و هند گذراند. او از بنیانگذاران سبک تازه ای در شعر فارسی، معرف به سبک هندی است. به هر دو زبان فارسی و ترکی شعر گفته است و دیوان مفصلی دارد.
صائبه : (دخترانه) (عربی، صائبَة) (مؤنث صائب).
صائمه : (دخترانه) (مؤنث صائم) (در قدیم) آنکه روزه می گیرد، روزهگیر، روزهدار.
صبا : (دخترانه) 1- نسیم ملایم و خنکی که در برخی نواحی از طرف شمال شرق می وزد در مقابلِ دَبور؛ 2- (شاعرانه) (به مجاز) پیام رسان میان عاشق و معشوق؛ 3- (در قدیم) (در موسیقی ایرانی) یکی از شعب بیست و چهارگانه موسیقی قدیم؛ 4- (در عرفان) نفحات رحمانی که از جهت مشرق روحانیت آید، نیز آنچه را که باعث بر خیر باشد، صبا گویند.
صباح : (دخترانه) 1- (در قدیم) بامداد، صبح در مقابلِ مَسا؛ 2- (به مجاز) روز.
صبرا : (دخترانه) (عربی ـ فارسی) [صبر = بردباری کردن در برابر سختیها و ناملایمتها، شکیبایی؛ (در تصوف) شکیباییِ سالک در مقابل سختیها و انتظار فرج از جانب خداوند +ا (پسوند نسبت)] 1- منسوب به صبر؛ 2- (به مجاز) صبور و شکیبا؛ 3- (اَعلام) نام یکی از اردوگاههای فلسطینی در لبنان، صحنهی کشتار فلسطینیان به وسیله ی فالانژهای لبنانی [1982 میلادی].
صبری : (دخترانه) (عربی ـ فارسی) (صبر + ی (پسوند نسبت))، 1- منسوب به صبر؛ 2- (به مجاز) صبور و شکیبا.
صبریه : (دخترانه) (صبر + ایه (پسوند نسبت))، 1- منسوب به صبر؛ 2- (به مجاز) صبور و شکیبا.
صبور : (دخترانه) 1- آنکه در برابر سختیها و رنجها بردبار است، صبر کننده، شکیبا؛ 2- از نامهای خداوند.
صبورا : (دخترانه) (عربی ـ فارسی) (صبور + ا (الف نسبت یا تعظیم))، به معنی بردبار، صبور.
صبوره : (دخترانه) (عربی ـ فارسی) (صبور + ه (نسبت))، 1- منسوب به صبور؛ 2- (به مجاز) صبور و شکیبا.
صبیح : (پسرانه) 1- (در قدیم) (به مجاز) زیبا و شاد؛ 2- خندان و خوشحال.
صبیحه : (دخترانه) (مؤنث صَبیح).
صبیه : (دخترانه) به گونه احترام آمیز به معنی دختر (فرزند).
صحرا : (دخترانه) (عربی، صحراء) 1- (در جغرافیا) بیابان؛ 2- محلی خارج از منطقه ی مسکونی، که دارای پوشش گیاهی است؛ 3- (در قدیم) (به مجاز) میدان جنگ؛ 4- (اَعلام) (= صحرای آفریقا) وسیعترین بیابان دنیا در شمال آفریقا، که از غرب به شمال، از اقیانوس اطلس تا دریای سرخ و از شمال به جنوب، از رشته کوه های اطلس و دریای مدیترانه تا ناحیه های نزدیک رود نیجر و دریاچه ی چاد امتداد دارد.
صداقت : (دخترانه) 1- راستی و درستی؛ 2- (در عرفان) نزد اهل سلوک پایداری دل در وفا و جفا و منع و عطا است.
صدر : (دخترانه) 1- جایی در مجلس که مخصوص نشستن بزرگان است و معمولاً روبروی درِ ورودی قرار دارد، طرف بالای مجلس؛ 2- (به مجاز) اشخاص برتر و دارای مقام بالاتر؛ 3- (احترام آمیز) (به مجاز) مهتر و رئیس؛ 4- (در قدیم) سینه؛ 5- (به مجاز) باطن و ذهن؛ 6- (در قدیم) (در نجوم) ستاره ی آلفا در صورت فلکیِ ذاتالکرسی؛ 7-(در عرفان) صدر، روح انسان را به اعتبار وجه «یلیالبدنی» و از آن جهت که مصدر انوار است گویند.
صدرا : (پسرانه) (عربی ـ فارسی) (صدر + ا (پسوند نسبت))، 1- منسوب به صدر، ( صدر؛ 2- (اَعلام) فیلسوف و متکلم ایرانی [حدود 979- 1050 قمری] معروف به صدرا، ملاصدرا و ملقب به صدرالدین و صدرالمتألهین. مؤلف اسفار در فلسفه و شرح چندین اثر فلسفی پیشینیان از قبیل شرح هِدایه، شواهد ربوبیه، شرح حکمت اشراق، همه به عربی و سه اصل به فارسی، در انتقاد از متعصبان.
صدرالدین : (پسرانه) 1- پیشوای دین (اسلام)؛ 2- لقبی است که به بعضی از علمای اسلام دادهاند؛ 3- (اَعلام) 1) صدرالدین محمّد شیرازی: (ملاصدرا)، صدرالدین قونیوی: [قرن 7 هجری] صوفی مسلمان، ناپسری و شاگرد ابن عربی، معلم مولوی که در قونیه خانقاه و مدرسه داشت. نوشتههایش به عربی از مرجعهای اصلی مطالعه ی تصوّف است، از جمله: مِفتاحُ الغِیب و فُکوک.
صدرالله : (پسرانه) 1- (به مجاز) کسی که برتری و مهتری او از سوی خداست؛ 2- (به تعبیر عرفانی) دارای باطن و روح خدایی.
صدری : (دخترانه) (عربی ـ فارسی) (صدر + ی (پسوند نسبت))، 1- منسوب به صدر، مربوط به صدر (سینه)، 2- (در موسیقی ایرانی) گوشهای در آواز افشاری از ملحقات دستگاه شور؛ 3- (در گیاهی) نوعی برنج مرغوب که در گیلان و مازندران به عمل می آید.
صدف : (دخترانه) 1- نام عمومی نرمتنان دو کفهای و نوعی خاص از آنها؛ 2- (در قدیم) (در نجوم) نام سه ستاره به شکل مثلث بر دورِ قطب که ستاره ی قطبیِ جَدْی در میان آن است. [قدما اعتقاد داشتند که قطره ی بارانی در درون صدف جا می گیرد و تبدیل به مروارید می شود].
صدیق : (پسرانه) 1- (در تصوف) بنده ی خاص خداوند؛ 2- (در قدیم) بسیار راستگو و درستکار؛ 3- (در عرفان) صدیق کسی را می گویند که در گفتار و کردار و دانشها و احوال و روش و نیات و خوی و اخلاق خود راست باشد و راستی و درستی او در مجاورین او تأثیر کند؛ 4- (اَعلام) لقب ابوبکر صدیق اولین خلیفه، بعد از رحلت پیامبر اسلام(ص).
صدیقه : (دخترانه) 1- (مؤنث صدیق). (اَعلام) لقب حضرت فاطمه(س)؛ 2) لقب حضرت مریم مادر حضرت عیسی(ع).
صراحی : (دخترانه) 1- (در قدیم) ظرف شراب، ظرف شیشهای شراب؛ 2- (در قدیم) (به مجاز) شراب زلال؛ 3- (در تصوف) مقام انس را گویند.
صغری : (دخترانه) 1- (مؤنث اصغر)، کوچک، کوچکتر؛ 2- (اَعلام) فاطمه ی صغری: دختر علی ابن ابی طالب(ع).
صفا : (دخترانه) 1- داشتن رفتار و کرداری همراه با دوستی و صمیمیت، یکرنگی، خلوص و صمیمیت؛ 2- (اَعلام) نام جایی در مکه در دامنه ی کوه ابوقبیس که حاجیان سعی خود را در آنجا تکمیل می کنند؛ 3- (در عرفان) پاکی در برابر کدورت را می گویند در اصطلاح یعنی پاکی طبع از زنگار کدورت و دوری از مذمومات.
صفدر : (پسرانه) (عربی ـ فارسی)1- صفشکن؛ 2- (به مجاز) شجاع و دلیر؛ 3- (اَعلام) از القاب حضرت علی(ع).
صفورا : (دخترانه) (معرب از عبری) (اَعلام) نام زوجه ی حضرت موسی(ع) و دختر حضرت شعیب(ع).
صفی : (پسرانه) 1- (در قدیم) خالص و یگانه (دوست)؛ 2- برگزیده؛ صاف، پاک، روشن؛ 3- (به مجاز) صفیالله؛ 4- (اَعلام) صَفی، فخرالدین علی.
صفی الدین : (پسرانه) 1- خالص و پاک در دین، برگزیده ی دین؛ 2- (اَعلام) 1) صفیالدین اردبیلی: (= شیخ صفی)، شیخ اسحاق [650-735 قمری] صوفی و عارف ایرانی، که نفوذ و احترام زیادی کسب کرد و فرزندانش به تدریج قدرت سیاسی به دست آوردند و سلسله ی شاهان صفوی را بنیاد نهادند؛ 2) صفیالدین اُرموی، عبدالمؤمن ابن یوسف: [قرن 7 هجری] موسیقیدان و خوشنویس ایرانی که در دربار عباسی و سپس نزد خاندان جوینی خدمت می کرد. پس از برافتادن خاندان جوینی دچار فلاکت شد، به خاطر بدهکاری به زندان افتاد و در زندان درگذشت. مؤلف کتاب الادوار و رسالة الشَرفیه، در موسیقی. مبتکر نوعی نت موسیقی و مخترع دو نوع ساز تاره؛ 3) صفیالدین حلّی: (= ابن السرایا) [677-750 قمری] شاعر و موسیقیدان ایرانی ساکن عراق، که به عربی شعر می گفت. نویسنده کتاب فائده فی تَوَلّدُالاغنام، در موسیقی.
صفی الله : (پسرانه) 1- (در قدیم) برگزیدهی خداوند؛ 2- (اَعلام) لقب حضرت آدم(ع).
صَفیا : (دخترانه) (= صَفیه).
صفیه : (دخترانه) 1- (مؤنث صفی)؛ 2- (اَعلام) نام چند تن از زنان مشهور صدر اسلام، از جمله 1) صفیه قُرَیشی [قرن اول هجری] دختر عبدالمطلب، عمه ی پیامبر اسلام(ص) و مادر زبیر ابن عوام، نخستین بانوی اسلام، که در جنگ شرکت کرد. 2) صفیه [قرن اول هجری] از همسران پیامبر اسلام(ص) دختری از یهودیان خیبر که در هنگام فتح آنجا به دست مسلمانان اسیر شد. پیامبر اسلام(ص) او را آزاد کرد و به عقد خویش درآورد.
صلاح : (پسرانه) 1- شایسته و مناسب بودن امری با در نظر گرفتن پیامدهای آن، مصلحت؛ درست کاری، نیکوکاری؛ 2- (در قدیم) سودمند بودن، فایده داشتن.
صلاح الدین : (پسرانه) (عربی)1- موجب نیکی دین و آیین؛ 2- (اَعلام) صلاحالدین ایوبی: (= یوسف ابن ایوب) [532-589 قمری] سلطان مصر و شام [566-589 قمری]، بنیانگذار سلسلهی ایوبیان. او پس از عمویش شیرکوه، وزیر آخرین خلیفه ی فاطمی مصر شد. سپس او را برکنار کرد و با مرگ نورالدین محمود زنگی، شام و بین النهرین را گرفت [569-582 قمری] و صلیبیان را از قدس بیرون راند [582 هجری].
صمد : (پسرانه) 1- (در قدیم) آن که دیگران به او نیازمند هستند و او از دیگران بینیاز است؛ 2- (به مجاز) خداوند.
صمصام : (پسرانه) (در قدیم) شمشیر تیز و محکم.
صمیم : (پسرانه) 1- (در قدیم) صمیمی؛ 2- اوج و نهایت شدت یا ترقی چیزی؛ 3- (در نجوم) ویژگی ستارهای که فاصلهاش تا خورشید شانزده دقیقه یا کمتر باشد.
صمیمه : (دخترانه) (مؤنث صَمیم) 1- صمیمی؛ 2- خالص، ناب؛ 3- اصیل.
صنعان : (پسرانه) 1- صَنعان به تخفیف یاء (ی) منسوب به صنعا (نام شهری در یمن) است، صنعانی، از مردم صنیعا؛ 2- (اَعلام) نام شیخی عارف در ادبیات ایران معروف به شیخ صنعان. [قرن 6 هجری].
صنم : (دخترانه) 1- (به مجاز) (شاعرانه) بت، شخص زیبا رو، معشوق زیبارو؛ 2- (در عرفان) صنم در نزد بعضی از عرفا عبارت است از حقایق روحی در ظهور تجلی صورت صفاتی است.
صنوبر : (دخترانه) (عربی، صَنَوبر، معرب از یونانی) (در گیاهی) نام چند نوع گیاه درختی از خانواده ی بید با برگ های براق که در کنار جوی ها کاشته می شود و چوب آن در کاغذسازی و کبریت سازی به کار می رود، سپیدار، سفیدار، سفیددار، شالک، تبریزی.
صوفی : (پسرانه) 1- (در تصوف) پیرو یکی از فرقههای تصوف، درویش؛ 2- (اَعلام) عبدالرحمان صوفی: [291-376 قمری] اخترشناس ایرانی از مردم ری، مؤلف کتاب صُورالکواکب و رسالهی اسطرلاب (هر دو ترجمه)، به عربی.
صوفیا : (دخترانه) (عربی ـ فارسی) (صوفی + ا (پسوند نسبت))، منسوب به صوفی.
صوفیه : (دخترانه) 1- (در تصوف) پیروان طریقه و مسلک تصوف، اهل تصوف، متصوفه؛ 2- (اَعلام) (= صوفیا) پایتخت بلغارستان در غرب آن کشور، در دامنه ی کوههای بالکان.
صولت : (پسرانه) 1- فرّ و شکوه معمولاً ناشی از برتری کسی یا چیزی بر دیگران، هیبت؛ 2- (در قدیم) شدت، سختی، حمله.
صونا : (دخترانه) (عربی ـ فارسی) (صون + ا (پسوند نسبت))، 1- منسوب به صون؛ 2- خویشتن داری از گناه، صیانت.
صهبا : (عربی) (= صَهباء) (مؤنث اصهب)، 1- سرخ و سفید؛ 2- (در قدیم) شراب انگوری.
صهیب : (پسرانه) (مصغر اَصْهَب)، 1- سرخ و سفید به هم آمیخته؛ 2- آن که موهای سرخ و سفید به هم آمیخته دارد؛ 3- آنکه یا آنچه سفیدی آن آمیخته با سرخی (گندمگونی) باشد؛ 4- کنیه ی شیر درنده؛ 5- (اَعلام) صُهَیب
صیام : (پسرانه) 1- (در قدیم) روزه گرفتن، روزه؛ 2- (در عرفان) صوم، امساک از خوردن و آشامیدن بر اساس احکام شرع.
اسم های عربی -حرف ض
ضرغام : (پسرانه) (عربی، ضِرغام) 1- (در قدیم) شیر درنده؛ 2- (به مجاز) پهلوان دلاور.
ضیا : (پسرانه) (عربی، ضیاء) (در قدیم) نور، روشنی.
ضیاء الحق : (پسرانه) روشنائی و نورِ حق.
ضیاء الدین : (پسرانه) 1- روشنایی دین؛ 2- (در اعلام) نام چندین شخص از مشاهیر تاریخی.
ضیغم : (پسرانه) (عربی، ضَیغم) 1- شیر بیشه، شیر قوی؛ 2- (به مجاز) شجاع و دلیر؛ 3- (در اعلام) نام چند تن از اشخاص در تاریخ.
- برچسب ها :
- نام های عربی
- اسم های عربی